از ماهها پیش گوگل اعلام کرده بود که قصد داره یک روز قبل از سالروز میلاد با سعادت من به فعالیت گوگلپلاس خاتمه بده. اوایل مارچ بود که نوتیفیکیشنهاش رو قطع کرد تا این مرگ تدریجی رسماً آغاز بشه. کاربران پلاس طی این چند ماه به دنبال یه خونهی جدید بودند. خیلیهاشون همونهایی بودند که چنین چیزی رو با گودر هم تجربه کرده بودند. پلاس واسهشون جایگزین وبلاگنویسی شده بود. جایی که توی یه فضای دوستداشتنیتر نوشتههای هم رو دنبال کنند. حالا هر کدوم به جایی پناهنده شدند. یه عده به توئیتر، یه عده به mewe، یه عده به پرسادون، یه عده به تلگرام و غیره. توی این مدت برای همدیگه نشونی میذاشتند که کجا و چطور میتونند همدیگه رو پیدا کنند. پلاس یه جای خیلی خلوت محسوب میشد و نسبت به اینستاگرام و توئیتر کاربران فعال چندانی نداشت. اما همون آدمای محدود انقدر جذاب بودند که همهی زمان وبگردی من طی یکی دو سال اخیر بهشون اختصاص پیدا کنه.
حالا توی این روزهای آخر، گوگل پلاس شبیه یه شهر خالی از سکنه میمونه که پشت در هر خونه یه سری نشونه از ساکنین سابقش دیده میشه. ساکنینی شبیه به بعضی از مردم خاورمیانه و آفریقا که وجودشون چندان ارزشی نداره و برای بقا باید به یه سرزمین دیگه مهاجرت کنند. یه تعداد اندکی هم مثل من قصد مهاجرت به جای دیگه رو نداشتند. همچنان خلوتِ شهر رو پرسه میزنند تا به طور کامل همه چیز خاموش و نیست بشه.
+ اصلاً قصد نداشتم که لحن انقدر احساساتی و تخمی بشه.
+ عنوان، موزیک ویدیویی که تصویرش به حادثهی چرنوبیل مربوط میشه: کلیک
اسمورودینکا، ای عشق بیمعنا، ای شعف دروغین
هر چند روز یک بار فکرت به من حمله میکند و من که هیچ وقت جنگجوی قابلی نبودهام، هر بار شکستهتر از همیشه از این نبردهای بیپایان بیرون میآیم. چیزی نمانده که به واسطهی رفت و آمدهای گاهبهگاهی که به خیالم داری، در شکست خوردن جاودانه شوم. اغلب چند روزی طول میکشد تا بتوانم دوباره خودم را جمع و جور کنم. در این شکستها، هر بار چیزی از من کم میشود. و من بارها حل شدنِ باشکوهِ خود را در خیال تو به تماشا نشستهام.
آه که چقدر کلمات برای وصف این چیزها ضعیف و ناکارآمدند. اما چاره چیست؟ راه دیگری برای نفس کشیدن نمیدانم. مدتهاست که در نگاهم تکثیر شدهای. بین شاخههای درخت، بین غارغارِ کلاغهای سحرخیز، بین صفحات کتاب، بین حرفهای دیگران، بین گرد و غبار. همیشه یک گوشهی خلوت در ته ذهنم ایستادهای و با من حرف نمیزنی. این شکل از بودن آدم را یاد خدا میاندازد. و من کافری شکستهقلبم در انکار تمنایِ حریم تو.
اسمورودینکا، ای اتحاد زیبایی، ای دلهرهی پیوسته، ای مزاحم همیشگی. چطور میتوان از دستت خلاص شد؟ همهی راههای ربط به تو را ویران میکنم اما هر بار خود به خود سریعتر و نزدیکتر از قبل راهی به سویت گشوده میشود. خستهام کردهای. میدانم که وهمی و دست کشیدن از چنین خیالی در توان و ارادهام نیست. میدانم که مبنای این احساسات شررانگیز تنها چند هورمون خیرهسر و زباننفهماند. میدانم که رسیدن به تو، در عین حال دور شدن از توست. میدانم که هر چه بیشتر به این تابلوی نقاشی نزدیک شوم، خرابیهای تار و پودش بیشتر پیش چشمم آشکار میشود. همهی اینها را میدانم. اما.
اسمورودینکا، به این شکستها معتادم کردهای.
دفعهی قبل چندسال پیش بود که این اتفاق افتاده بود و من اصلاً خبر نشدم. یعنی دو روز بود که وقتی آخر شب برمیگشتم خونه میدیدم که هیچکس نیست. بعد به یخچال توجه کردم که چیزی کم و زیاد شده یا نه. به جابهجایی وسایل روی اپن و میزها دقت کردم، از توی کمدها کفشهاشون رو چک کردم، کیفها یا چمدونها رو. ولی نه، هیچ چیز جابهجا نشده بود. این دو روز هیچکس به جز من توی خونه نیومده بود و هیچ نشونهای هم از مسافرت رفتن نبود. روز قبل اصلاً متوجه نبودشون نشده بودم. روز سوم اما واقعاً کنجکاو و تا حدی نگران شدم. بعداً فهمیدم که این چند روز به خاطر عمل بابام توی بیمارستان بودند. فهمیدم که حتی بعضی از اعضای فامیل هم از این عمل خبر داشتند و من نه. تا این حد از من کم انتظار داشتند. این بار اما موقع رفتن به بیمارستان، من هم خونه بودم.
چند روز پیش فکر میکردم که خونهی ما نیاز به یه جور تغییر نقش داره. مادرم و حتی داییها و خالهها از من انتظار دارند که مسئولیتپذیرتر باشم. از من م میخوان و مادرم میگه که حواسم به برادرم باشه و بیشتر بهش نزدیک بشم، بهش سرکوفت نزنم. همه روی این نکته متفقالقولاند که برادر من فارغ از اینکه یه پدر سی و چندسالهست، ولی همچنان بچه و احمقه و من به عنوان برادر کوچیکتر، به طرز غیرقابل اعتمادی، بیشعورم. یه لحظه دلم به حال والدینم سوخت. داشتن دو تا پسر بزرگ، یکی بیشعور، یکی احمق، تقدیری نیست که به آسونی هضم بشه.
علیرغم فضای دمکرات خونهی ما، درک متقابل و همدلی پایینی بین اعضاء وجود داره. جملهی قبل کامل نیست. کاملترش میشه درک و همدلی پایینی بین من و دیگر اعضاء وجود داره. من نمیتونم ارتباط همدلانهای با اعضای خانوادهم برقرار کنم. چنین چیزی وقتی غریبتر و واضحتر آشکار میشه که در یک موقعیت خاص و جدید مورد سنجش قرار بگیره. وقتی پدرم روی تخت بیمارستان افتاده و من فقط چند سانتیمتر باهاش فاصله دارم و اصلاً براش راحت نیست که چیزی مثل ظرف ادرارش رو از من درخواست کنه. و من نمیدونم که اون لحظه باید چیکار کنم، فکر میکنم که شاید اصلاً دلش نخواد من اونجا توی اون شرایط کنارش باشم. شاید چون توی زندگیش از طرف من چیز زیادی به جز بیملاحظگی ندیده.
کلماتی که مادر من برای توصیف من استفاده میکنه، چیزهایی از قبیل سنگ، چوب، دیوار و غیره هستند. تصورش از فرزند دومش یه موجود مستقل، بینیاز و تا حد زیادی ضدضربهست. فرزندی که چیزی نمیتونه از نظر روحی یا ذهنی بهش آسیب برسونه و تعادلش رو به هم بزنه. و به خاطر همین ضدضربه بودنش هم هست که از درک طیف وسیعی از نکات و احساسات انسانی عاجزه. یه جور اختگی احساسی و قلبی. چرا یه مادر باید چنین تصوری از بچهش داشته باشه؟ شاید به این دلیل که سالهاست این فرزند هیچ دادهی جدیدی از خودش و اتفاقاتی که توی ذهنش میگذره، در اختیار مادر نذاشته. در عین حال فاصلهی زیادی که این ذهنیت از واقعیت داره، فرزند رو نسبت به تغییر این ذهنیت دلسرد میکنه. فرزند میدونه که پشت این ظاهر زرهی و تأثرناپذیر یه مترسک پوک و آشفته وجود داره که کوچکترین ضربه میتونه زره زنگزدهش رو سوراخ کنه. فرزند زندگی عادیای نداشته و به خاطر شرایط عجیب غریبی که طی گذر از دورهی نوجوانی به جوانی تجربه کرده، اتفاقاً به شدت آسیبپذیر، ضعیف و شکننده شده. برخلاف این تصور که آنچه تو را نکشد، قویترت میکند، چیزی که ما رو نمیکشه، ممکنه ما رو به شدت آسیبپذیر و شکننده کنه و تا سالها درگیر اثرات جانبی اون رویداد باشیم. البته که این حرف به یه جور مظلومنمایی و مغبوننمایی مضحک هم آغشتهست اما به نظرم که اینجا اصلاً نظر قابل اعتمادی نیست، به شکل واقعیتری تأثیر ناگوار اتفاقات روی یه موجود زنده به نام انسان رو در نظر میگیره.
رویکرد رفتاری و ذهنی ما نسبت به والدینمون دهه به دهه تغییر میکنه. و این خیلی مهمه که توی دههی اول و دوم زندگی پروندهی چیزی رو برای همیشه نبندی. یه سری چیزها بین من و خانوادهم شکسته شده. در عین حال من دیگه اون بچهی شورشی و کلهشق نیستم که بخوام بتهای آدمها رو بشکنم. پرخاشهام یا کمرنگ شده و یا تبدیل به یه خشم درونی شده که هرگز راه تخلیهی مستقیمی به بیرون نداره و کسی نمیتونه از وجودشون خبردار بشه. دیدن این تغییرات نسبت به والدین وقتی واضحتر میشه که افراد وارد دههی چهارم زندگیشون میشن و یا خودشون والد بودن رو تجربه میکنند و یا والدینشون رو با حال نزار روی تخت بیمارستان میبینند.
+ عنوان از بند پست راک Explosions in the sky
۱. آه اسمورودینکا، چرا ما مضحکترین گونهی جانوری هستیم؟ ما میدونیم که مهم نیستیم و در عین حال در رابطه با وجودمون به شدت جدی هستیم. جدیّت در رابطه با چیزی که تا حد زیادی از کنترل ما خارجه. چطور میشه از مضحک بودن این داستان غمانگیز کم کرد؟
۲. اسمورودینکا، من اینجام که تمام قد پشت این میکروفون حاضر بشم و از کمبودهای بزرگی که توی زندگی شخصیم باهاشون روبهروئم حرف بزنم: بزرگ و قد 154 سانتیمتری خودم رو به دیگران نشون میدم و میگم که زخمهای روح و روانم از کجا نشأت میگیره. آه خدای بزرگ، ما موجودات نگونبخت نیاز داریم که کسی دوستمون داشته باشه، نیاز داریم کسی بهمون بگه که ارزش زندگی کردن رو داریم. و اگر کسی نباشه؟
۳. میشه همه چیز رو از نو تعریف کرد. میشه گیر داد به اینکه این موجود ۱۵۴ سانتی و کجوکوله چطور هویت خودش رو شکل داده. میشه از خود پرسید. برای درست پرسیدن، اول باید از داشتهها جدا شد. باید هیجان پشت عناوین رو برداشت. اسمورودینکا، تصور کن کسی رو که با افتخار خودش رو با عنوان «من یک زن هستم» تعریف میکنه. یا اون که سعی داره خودش رو با لفظ «دکتر» معرفی کنه. اینها با این عناوین هویت خودشون رو شکل دادند. غافل از اینکه تعریف خود با این قیود چه پیامدهای محدودکنندهای میتونه داشته باشه. ولی چطور میشه از این عنوانها گذشت؟ چقدر میتونی از مذهب یا فرهنگی که باهاش بزرگ شدی فاصله بگیری؟ میتونی از سطح و طبقهی اقتصادی و اجتماعیای که باهاش رشد کردی، دست بکشی؟ منظور استفاده نکردن نیست. صرف توانایی گذشتن کفایت میکنه. توانایی جدا کردن خودت از چیزهایی که داری. و البته، از چیزهایی که نداری. فقر یعنی نیاز. میتونی بدون پول باشی و فقیر نباشی. همهی معادلات بین آدمها براساس فقرشون شکل گرفته. حتی رئیسی که نسبت به جاه و مال و تحسین شدن حریصه، به خاطر فقرشه. اون احساس نیازی که درون خودش میکنه. میتونی فقر خودت رو حمل نکنی اسمورودینکا. همینطور در مورد نژاد، ملیت و چیزهای دیگه. همهی این حرفها رو میشه اینطور جمعبندی کرد؛ بیرون از خود رفتن (اگزیستانس) و درک بیواسطهی خویشتن. ورای ماهیتی که بهت داده شده.
۴. دونهدونه این عناوین رو از خودت برداشتی. تو حالا شکنندهترین و ضعیفترین تصویر خلقتی. حالا میشه تو رو با نور استعاره کرد. حالا باید از معنا حرف زد. حالا باید از هویت حرف زد. میتونی؟ هرگز. چون دیگه به هیچ چیز و هیچ جا تعلق نداری. تو دقیقاً و مطلقاً هیچ چیز به خصوصی نیستی. و من دارم ادعا میکنم که راه سعادت از میان این «هیچ چیز نبودن» میگذره. انتظار داشتی ققنوسوار از این آستانه طلوع کنی؟ نه، وضعیت تو در این مرحله درست مثل یه کرکس تخمی میمونه که بچههای نانجیب محل چوب نیمسوخته توی ماتحتش فرو کردند و مخرجش رو با آهک و سیمان مسدود کردند و چیز زیادی تا مرگش فاصله نداره.
نقطهی طلایی تو همینجاست. که تو ققنوس نیستی ولی باید ققنوسوار از «هیچ چیز» معنا خلق کنی. در حالی که تنفس مرگی تحقیر کننده رو روی گونههات حس میکنی. آره قهرمان من.
۵. یونان شگفتانگیز و خردمند رو به خاطر بیار. جامعهای که تحت تأثیر افلاطون و ارسطو بوده، بعد از حملهی اسکندر به ویرانه تبدیل میشه. پویایی و درخشندگی خودش رو از دست میده. استقلال ی و دوران سازندگی یونان به پایان میرسه. مدینهی فاضلهای که افلاطون ازش حرف زده بود، دیگه محلی از اعراب نداره. کسی به دنبال ساختارسازی و پیکربندی جامعه نیست. در همین زمان کلبیون و اپیکوریان و رواقیون شکل میگیرند. همهشون روگردان از جامعه و تنها در بندِ پیدا کردن راهی برای نجات فردی. اینکه چطور میشه زندگی رو با آرامش به سر آورد. تمرکز روی خوشیهای درونی، فارغ از ناملایمات بیرونی که خارج از اختیار ما هستند. آیا این مرزبندی بین درون و بیرون توهم نیست؟ آیا این بیخیال شدن بیرون و تمرکز روی درون یه جور فرار نیست؟ به هر حال فکر میکنم از این نظر دنیای ما به اون برهه شباهت زیادی داره. ما نمیتونیم ساختارها رو تغییر بدیم. تغییر که هیچ، ما از هر طرف تحت تأثیر تبلیغاتی هستیم که حتی ادراک (وسیلهی سنجش) ما رو تحت تأثیر قرار میده. پس ریوایز پلن ما اینجا میشه بازگشت هر چه بیشتر به سوی خود. بیخیال دنیا و کثافتهایی که باهاش عجین شده.
۶. اسموردینکا، میدونم که حرفهام سر و ته نداره. میدونم که برداشتهام سطحی و آشفتهست. آیا ما به دنبال ناممکنها میگردیم؟ آیا کسایی که نگاهشون رو محدود میکنند و ما بهشون خرده میگیریم و به نادیدگرفتن دیگر چیزها متهمشون میکنیم، کار درستی نمیکنند؟ آیا اینها همونهایی نیستند که رنجی از دوش دیگران برمیدارند؟
نگاه انتقادی میتونه نسبت به والدین باشه، نسبت به نسل قبل از خود. ما میتونیم نسل قبل از خودمون رو به خاطر نادانستگیهاش محکوم کنیم. افکار و رفتارهاش رو به نقد بکشیم. نگاه انتقادی میتونه معطوف به موضوعات ی باشه. پرطرفدارتر از نگاه انتقادی به ت، نگاه انتقادی به موضوعات روزه. عدهای هستند که حرفهای فلان بازیگر یا فلان فوتبالیست رو نقد میکنند. خیلی هم جدی و دقیق این کار رو انجام میدن، بدون اینکه ذرهای از تباهی خودشون احساس سرخوردگی یا پوچی داشته باشند. این نگاه انتقادی در بین مردم مخاطب بیشماری داره، توی رسانهها غوغا میکنه. نگاه انتقادی میتونه معطوف به آراء فلسفی یا علمی باشه.
اکثر آدمها میتونند نگاه انتقادی داشته باشند، اما در سطوح متفاوت. و این سطوح میتونه نشون دهندهی کیفیت ذهنی افراد باشه. نقد خضعبلات فلان بازیگر نیاز به ذهن خاص و درک بالایی نداره ولی نقد فلان موضوع فلسفی یا اجتماعی نیاز به دانشی خاص و ذهنی روشن داره. در زمانهای خیلی دور، آقایی وجود داشت که نگاه انتقادیش تنها به سمت و سوی پروردگار بود. متأسفانه هیچ اطلاعی از سرنوشت این ملعون در دست نیست. چیزی که برای ما واضح و م اینه که چنین الدنگی نباید زیاد عمر کرده باشه.
#قهرمانـ_داستان
صبح زود، از روستا که گذشتیم، خودش راه افتاد دنبالمون. مسیر رو بهمون نشون میداد. هر چند که ما نیاز نداشتیم کسی راه رو بهمون نشون بده. اما به هر حال همه واسهش ذوق میکردند و متعاقباً اینم هی خودش رو میمالید بهشون تا اونا نوازشش کنند. نزدیک من که میشد، کف کفشم رو مانع میکردم که بیشتر از این بهم نزدیک نشه. تو چشماش نگاه میکردم و بهش میگفتم که ازش خوشم نمیاد. حتی یه چندباری هم پارس کردم تا بفهمه چه سگی هستم. بعد از ظهر بارون قطع شده بود و گروه توی منطقه پخش شده بودند، هر یک به کاری.
من کمی رفتم بالا نزدیک آبشار تا جدا از هیاهوی گروه یه کم بخوابم. برعکس من که توان خوابیدن توی باس و میدباس رو ندارم، همهشون شب گذشته رو توی راه خوابیده بودند و حالا از شدت فوران انرژی، به هِرهر و کِرکر و خنده و بازی مشغول بودند. پشت به هیاهو، به یه صخره تکیه دادم و خوابیدم. نیم ساعت بعد که بیدار شدم، دیدم روبهروم خوابیده. همه رو ول کرده و اومده جلوی تنها کسی که ازش خوشش نمیاد خوابیده. دلم به حال حماقت آشناش سوخت.
روبهروی در ایستاده بودم و پیراشکی میخوردم. رو به خیابون. ارزونترین چیزیه که میتونم بخورم تا هم قند بدنم تأمین بشه و هم معدهم پُر. شاید داشتم زشت میخوردم که گاهی آدمهای توی پیادهرو بهم خیره میشدند. شاید هم بین خوردن پیراشکی و هیکل چاق و بزرگم تناقضی میدیدند. ذهنیتی وجود داره که نمیتونه خوردن پیراشکی توسط یه آدم قد کوتاهِ چاق رو مجاز و موجه و زیبا بدونه. من به مردها و زنهای زیبا و شیکپوشی خیره میشدم که شونه به شونهی هم راه میرفتند. واقعاً باشکوه بودند. همزمان به این فکر کردم که اگه یه بار دیگه jerk off داشته باشم، میشه چهارمین بار در یک روز. خوردههای پیراشکی رو از روی لباسم میتم و به این فکر میکنم که ای کاش یه اسلحه داشتم و این آدمهای قدبلند و شیکپوش رو به گوله میبستم. به چهرههاشون که نگاه میکنی، خیلی مصمم و هدفمند به نظر میرسند و این باعث میشه احساس بدتری نسبت به خودم داشته باشم. دوست دارم قبل از اینکه بمیرم، یه عدهشون رو بفرستم بهشت. راه جهنم از کنار بهشت میگذره و میتونم تا یه جایی همراهیشون کنم. جامعه باعث شده من به یه عقدهای تبدیل بشم و در برابر هر نوع عقدهگشایی و ابراز تنفر از طرف من، جامعه آمادهست تا من رو به سختترین شکل مجازات کنه. حتی گاهی قبل از عقدهگشایی هم این مجازات اتفاق میافته. نگاه طولانی به قامت یک مرد کوتاهقامت خودبهخود نوعی مجازاته. بودن من به منزلهی محکوم بودنمه. من محکوم هستم چون بزرگ و هیکل مضحکی دارم. چون شما نمیتونید یه آدم کوتوله و چاق رو به عنوان قهرمان داستان بپذیرید. میتونید؟
بدترین اِشکال انزوا اینه که ریسک تبدیل شدن به یه آدم متوهم رو به طرز عجیبی زیاد میکنه. آدم منزوی هر قدر هم که سعی کنه از ابعاد مختلف مسائل رو نگاه کنه، خودبهخود همه چیز رو از یک زاویه میبینه. بدتر از همه اینه که خودش رو فقط از زاویهی دید خودش میبینه. این باعث میشه که حق زیادی به خودش بده. اعتماد زیادی به تصویری که از خودش در انزوای خودش نقش کرده پیدا کنه و چون این تصویر با هیچ نقدی روبهرو نیست، با هیچ اینتراکشن و تقابل بیرونیای مواجه نیست، همیشه خوب و سالم به نظر میرسه. و اینجاست که توهم آغاز میشه.
من معتقدم که در سطحی متفاوت با دیگر آدمها زندگی میکنم و ذهن برتری نسبت به اونها دارم. «اونها» رو با لفظ «تودهها» خطاب میکنم و خودم رو جدای از این توده در نظر میگیرم. یه چیزهایی بلدم، با یه چیزهایی آشنام، ولی شما که آدم ریزبین و روشنی هستید، این بلد بودن و آشنایی رو (و به درستی) یه آشنایی کاملاً سطحی تشخیص میدید: بلد بودن یه سری اسم و ایسم، حفظ بودن یه سری جملهی کوتاه که هیچ مفهوم و خاصیتی ازش استنباط نمیشه، بدون هیچ قدرت تحلیل و استدلالی. علاوه بر ذکر این موارد، خیلی واضح میبینید که عادتهای کلامی، رفتاری و علایقم به شدت شبیه به همین تودههاییه که خودم رو ازشون جدا میدونم. ممکنه سعی کنید این حرفها رو بهم بفهمونید. و هیچ چیز برای ما آدمها نفرتانگیزتر از این نیست که دیگری احمق بودنمون رو واسهمون اثبات کنه. بنابراین من خیلی زود از شما متنفر میشم. از شمایی که در واقع بهترین راهنمای من هستید.
فیلم، سریال، بازی، شبکههای اجتماعی و غیره نقش پررنگی در متوهم کردن آدمها ایفا میکنند. هر چقدر بیشتر اهل این چیزها باشیم (حفظ بودن اسم هزارتا کارگردان و آرتیست و غیره) احتمالاً بیشتر از واقعیتِ زندگی فاصله داریم و فردیت خودمون رو از دست دادیم. غمانگیزترین دستاوردی که میشه داشت، از دست دادن اصالت فکریه. این اختگی باعث میشه ادراک ما (مثلا درک زیباشناختی) به شدت تحت تأثیرِ تماسمون با این رسانهها باشه. باعث میشه علایق، سلایق و حتی قیافههای شبیه به هم داشته باشیم. البته این conformity صددرصد نیست و نیاز به منحصر به فرد بودن باعث میشه به متفاوت بودن تظاهر کنیم. ما طالب شباهتیم ولی نه شباهت صددرصد. شباهتی که موجب پذیرش ما توسط گروههایی که دوستشون داریم بشه.
من (از نظر خودم) وسواس خاصی نسبت به نظافت شخصی دارم. اگه بهم بگید یه لحظه روی جدول کنار خیابون بشین، از این کار خودداری میکنم و معتقدم که خاکی و کثیف میشم. در عین حال شما که دقیق و ریزبین و روشن هستید، میبینید همین من که انقدر نسبت به خاکی شدن حساسم، دو هفته یه سوئیشرت مشکی رو هر روز میپوشم در حالی که زیر بغلهام منقش به حالهی سفیدی از عرق خشکشدهست. و در کمال شگفتی میبینید که من هرگز متوجه این بُعد از نظافت نیستم. دهن و لباس نابغهی این داستان که من باشم، همیشه (با توجه به اضطراب پیوستهای که دارم و عرقی که پیوسته در حال کردنش هستم) بوی آزاردهندهای میده. توجه داشته باشید که از دید خودم آدم واقعاً تمیزی بودم. چون من یک نگاه خطی و مشخص به خودم دارم و به این محدودهی دیدِ باریک اطمینان کامل دارم. و این اطمینان چیزیه که به توهم منجر میشه.
ممکنه اینطور تصور بشه که من چون موجود خیلی گاگولی هستم، درگیر این تناقضات بدیهی شدم و شما که نگاه دقیق و ریزبینی دارید، درگیر چنین تناقضات و اشکالات فاحشی نخواهید شد. هر کس بنا به مسیری که توی زندگی طی میکنه، از یه سری جنبههای بدیهی غافل میشه و خودش نمیتونه تکبعدی بودن و نواقص ادراکی خودش رو متوجه بشه. حتی آدمهای بزرگی که به خاطر دستاوردهاشون در زمینهای خاص به موفقیت رسیدند، شامل این داستان هستند. هر قدر زندگی تکبعدیتری داشته باشیم، اگرچه توی اون بعد میتونیم موفقتر بشیم و پیشرفت کنیم، ولی به همون اندازه بقیهی ابعاد زندگی رو از دست میدیم و توی بقیهی زمینهها تبدیل به موجود احمقتری میشیم.
منظور از انزوا صرفاً تنهایی اجتماعی نیست. گاهی ما عضو یه گروه اجتماعی هستیم و نسبت به اون گروه احساس تعلق میکنیم ولی همچنان زندگی ایزولهای داریم. به این معنی که به اندازهی کافی با چیزهای متنوعی روبهرو نیستیم. گاهی دایرهی این انزوا به قدری وسیعه که اصلاً شبیه به انزوا نیست. میلیونها نفر سریال گات رو میبینند و با هیجان در موردش صحبت میکنند. و افرادی مثل من که در این جمع نبوغ بیشتری در بلاهت دارند، جزئیات این سریال رو برای همدیگه نقد میکنند. من و میلیونها نفر از هموطنانم برنامهی عصر جدید رو هر شب دنبال میکنیم و نظرات داوران و جزئیات این مسابقهی تلویزیونی رو مورد نقد و بررسی قرار میدیم بدون اینکه هیچ ایدهای در مورد کلیت ماجرا داشته باشیم. من شیدا راعی هستم، ترکیب غمانگیزی از توهم و انزوا، معطر به بوی خوشِ بلاهت، آغشته به نفرت.
پیرها به خودی خود خستهکننده هستند و مامانبزرگه، برعکس بابابزرگم که پیرمرد خوشمحضر و قابل تحملیه، از اون پیرست که به شکل ایکستریمی روی اعصابه. این رو نه فقط من که بچههاش هم تأیید میکنند. چندسالی هست که به من به جای «تو» میگه «شما»، به جای «خودت» میگه «خودتون» و به طور کلی موقع صحبت کردن احترام بیمعنایی میذاره و به طور کلی مصاحبت باهاش حوصلهی من رو سر میبره و به طور کلی فقط چندماه یه بار هم رو میبینیم.
چند سال پیش یه سریال از تیوی پخش میشد به نام وضعیت سفید. بازیگر اصلی یه پسرهی خل و چل بود به اسم امیرمحمد گلکار که یه مامانبزرگ نورانی داشت که گاهی نوهش رو با لفظ «طفل دیوانهی من» صدا میکرد. همین موضوع باعث شده بود این سریال توی فامیل ما مورد توجه و محبوبیت خاصی قرار بگیره. چون اون موقع منم همسن و سال شخصیت امیر بودم و اتفاقاً مامانبزرگم هم گاهی با لفظ «طفل دیوانهی من» صدام میکرد. علاوه بر این موارد، به خاطر شباهتهای دیگهای که من و این پسره داشتیم، گاهی توی فامیل مادری من رو به شوخی «امیر» یا «گلکار» صدا میزدند.
مامانبزرگه دچار بحران پیریه، به این معنی که از مردن وحشت زیادی داره. پیرزن خیلی تیز و هوشیاریه ولی هوشیاریش بیشتر از جنس خالهزنک بازیه. روزی یک بار زنگ میزنه خونهی ما و از مامانم چندتا سؤال تکراری مثل «محسن کجاست؟»، «محسن میره کمک باباش؟»، «محسن هم روزه میگیره؟» میپرسه و با اینکه مامانم همیشه واقعیت رو جعل میکنه و میگه آره -تا حساسیتش به این مسائل رو کم کنه- باز فردا این سؤالات رو تکرار میکنه. یه دغدغهی مهم دیگهش از دیرباز سربازی من بوده و همیشه به والدینم توصیه میکرده که سربازیش رو بخرید: «نذارین این بِچه رو بِبِرَن سربازی». و طی چندسال اخیر هزار بار گوشزد کرده که ۵-۶ تومن توی بانک پسانداز داره و حاضره این سرمایهی عظیم رو واسه خرید سربازی من اهدا کنه. طبق گفتهی شاهدان عینی این دغدغهی سربازی از دیرباز وجود داشته و زمانی که پسرهاش (تو همین شهر) رفتند سربازی، بابت رفتنشون ماهها به حرفهی آبغورهگیری مشغول بوده.
خانوادهی ما به طور کلی مستعد کولیبازی و گریه و مویهست. به جز مامان من، هیچ کدوم از خواهر برادرا نمیدونند که بابابزرگم چندسال سرطان داشته و حالا هم که مامان بزرگه سرطان گرفته، باز به جز مامانم و دایی بزرگه، بقیهشون از این مسئله بیخبرند. چون اگه بفهمند میخوان طبق معمول بر طبل کولیبازی بکوبند و 24/7 گریه و مویه راه بندازند. قبلاً که مامانبزرگه سالم بود، هزار بار به انحاء مختلف گفته بود که آخه چرا آدم باید بمیره؟ چرا باید نوهها و بچههاش رو بذاره و بره؟ و به وضوح ذعان کرده بود که علاقهی چندانی به ملکوت اعلی و آغوش خدا نداره و بیشتر تمایل داره توی همین دنیا از معیت پروردگار بهرهمند بشه.
مامانبزرگه امروز صبح رفته اتاق عمل تا بدنش از رحم و تخمدان و دستگاههای ذیربط تخلیه بشه. با اینکه هزار بار با جعل واقعیت بهش گفتند که این فقط یه عمل سادهست و چیز مهمی نیست، اما روز به روز ترسش بیشتر میشد. دیروز پشت تلفن به عنوان آخرین وصیتِ معطوف به من، حین آبغوره گرفتن به مامانم گفته که اگه من دیگه بهوش نیومدم، با این پول (همون ۵-۶ تومن که از چند سال پیش دستنخورده باقی مونده) سربازی این بچه رو بخرین.
پیرها به خودی خود خستهکننده هستند و مامانبزرگه، برعکس بابابزرگم که پیرمرد خوشمحضر و قابل تحملیه، از اون پیرست که به شکل ایکستریمی روی اعصابه. این رو نه فقط من که بچههاش هم تأیید میکنند. چندسالی هست که به من به جای «تو» میگه «شما»، به جای «خودت» میگه «خودتون» و به طور کلی موقع صحبت کردن احترام بیمعنایی میذاره و به طور کلی مصاحبت باهاش حوصلهی من رو سر میبره و به طور کلی فقط چندماه یه بار هم رو میبینیم.
چند سال پیش یه سریال از تیوی پخش میشد به نام وضعیت سفید. بازیگر اصلی یه پسرهی خل و چل بود به اسم امیرمحمد گلکار که یه مامانبزرگ نورانی داشت که گاهی نوهش رو با لفظ «طفل دیوانهی من» صدا میکرد. همین موضوع باعث شده بود این سریال توی فامیل ما مورد توجه و محبوبیت خاصی قرار بگیره. چون اون موقع منم همسن و سال شخصیت امیر بودم و اتفاقاً مامانبزرگم هم گاهی با لفظ «طفل دیوانهی من» صدام میکرد. علاوه بر این موارد، به خاطر شباهتهای دیگهای که من و این پسره داشتیم، گاهی توی فامیل مادری من رو به شوخی «امیر» یا «گلکار» صدا میزدند.
مامانبزرگه دچار بحران پیریه، به این معنی که از مردن وحشت زیادی داره. پیرزن خیلی تیز و هوشیاریه ولی هوشیاریش بیشتر از جنس خالهزنک بازیه. روزی یک بار زنگ میزنه خونهی ما و از مامانم چندتا سؤال تکراری مثل «محسن کجاست؟»، «محسن میره کمک باباش؟»، «محسن هم روزه میگیره؟» میپرسه و با اینکه مامانم همیشه واقعیت رو جعل میکنه و میگه آره -تا حساسیتش به این مسائل رو کم کنه- باز فردا این سؤالات رو تکرار میکنه. یه دغدغهی مهم دیگهش از دیرباز سربازی من بوده و همیشه به والدینم توصیه میکرده که سربازیش رو بخرید: «نذارین این بِچه رو بِبِرَن سربازی». و طی چندسال اخیر هزار بار گوشزد کرده که ۵-۶ تومن توی بانک پسانداز داره و حاضره این سرمایهی عظیم رو واسه خرید سربازی من اهدا کنه. طبق گفتهی شاهدان عینی این دغدغهی سربازی از دیرباز وجود داشته و زمانی که پسرهاش (تو همین شهر) رفتند سربازی، بابت رفتنشون ماهها به حرفهی آبغورهگیری مشغول بوده.
خانوادهی ما به طور کلی مستعد کولیبازی و گریه و مویهست. به جز مامان من، هیچ کدوم از خواهر برادرا نمیدونند که بابابزرگم چندسال سرطان داشته و حالا هم که مامان بزرگه سرطان گرفته، باز به جز مامانم و دایی بزرگه، بقیهشون از این مسئله بیخبرند. چون اگه بفهمند میخوان طبق معمول بر طبل کولیبازی بکوبند و 24/7 گریه و مویه راه بندازند. قبلاً که مامانبزرگه سالم بود، هزار بار به انحاء مختلف گفته بود که آخه چرا آدم باید بمیره؟ چرا باید نوهها و بچههاش رو بذاره و بره؟ و به وضوح اذعان کرده بود که علاقهی چندانی به ملکوت اعلی و آغوش خدا نداره و بیشتر تمایل داره توی همین دنیا از معیت پروردگار بهرهمند بشه.
مامانبزرگه امروز صبح رفته اتاق عمل تا بدنش از رحم و تخمدان و دستگاههای ذیربط تخلیه بشه. با اینکه هزار بار با جعل واقعیت بهش گفتند که این فقط یه عمل سادهست و چیز مهمی نیست، اما روز به روز ترسش بیشتر میشد. دیروز پشت تلفن به عنوان آخرین وصیتِ معطوف به من، حین آبغوره گرفتن به مامانم گفته که اگه من دیگه بهوش نیومدم، با این پول (همون ۵-۶ تومن که از چند سال پیش دستنخورده باقی مونده) سربازی این بچه رو بخرین.
برشی از متن:
«. پارسال پدرم یک بقالی خرید. هر چه به او گفتم «آخه پسر خوب، تو بابات بقال بوده؟ ننهت بقال بوده؟ کیت بقال بوده که میخوای بقالی بخری؟» گوش نکرد، بقالی چشم و دلش را کور کرده بود و هوش از سرش ربوده بود. برای خرید بقالی مجبور شد همهی پولهای توی قلک و زیر تشک و اینهاش را روی هم بگذارد و همهی داراییهایمان از جمله آن یکی ماشینمان را بفروشد. در واقع ما دو بار همهی زندگیمان را فروختیم؛ یک بار برای خرید بقالی و یک بار برای پر کردن بقالی با جنس و حالا که بنده در خدمت شما هستم، داراییهایمان برابر است با منفیِ یک زندگی. یارویی که ازش بقالی را خریدیم، خیلی خوب باهامان معامله کرد و ما خیلی خوشحال بودیم که قرار است پولدار شویم لکن.»
ادامه مطلبصدای کلاغها، نیمکت خلوت پارک، یک ساعت قبل از غروب.
ماجرا مربوط به پاییز سال ۹۲ میشه. تلاش میکنم اون رو به شکل یک داستان معرفی کنم، به این امید که خودم هم بتونم روزی به عنوان یک داستان بپذیرمش. قبل از روایت ماجرا مایلم به این نکته اشاره کنم که هیچوقت در طول زندگیم از دروغ گفتن ابایی نداشتم و اتفاقاً یکی از ویژگیهای اصلی و همچنین از معدود تواناییهام همیشه همین دروغ گفتن بوده و البته این نباید اینطور برداشت بشه که حالا هم در حال دروغ گفتن هستم. بگذریم، اون موقع هنوز پسربچه محسوب میشدم، به خاطر بلوغ دیررس، ریش و سیبیل کاملی نداشتم ولی قد و هیکلم کاملاً رشد کرده بود. اون روز به خاطر مسئلهی آزاردهندهای به دانشکاه نرفته بودم و روی نیمکت پارک به صدای کلاغها گوش میدادم. کتاب قدرت نیروی حال از اکهارت تُل رو (که به امید نجات شروع به خوندنش کرده بودم) بستم و سرم رو به عقب تکیه دادم و با چشمهای بسته، صدای محو ماشینهای خیابون رو همراهی کردم. دیگه داشت سردم میشد و میخواستم راه برم که متوجه شدم شخص دیگهای، درست اون طرف نیمکت نشسته. احتمالاً غرق خیالبافیهای ذهن خودم بودم که متوجه نشستن این آدم کنار خودم نشدم. نیمکتهای کناری خالی بود و این مرد که شمایل قابل اعتمادی هم نداشت همین نیمکت رو برای نشستن انتخاب کرده بود. وانمود میکرد که توجهی به حضور من نداره اما از سمت و سوی نگاهش که تصنعی و اغراق آمیز به جهت مخالف من بود، میشد حدس زد که چندان از حضور من راضی نیست. با خودم فکر کردم که چه احمقهای پررویی پیدا میشن، چرا باید بین این همه نیمکت خالی، نیمکت من رو برای نشستن انتخاب کنه؟ کمی به جلو خم شد و دستهاش رو به پاهاش تکیه داد و رو به پایین، به نقطهای بین کفشهاش خیره شد و من بالاخره جرأت کردم نگاهم رو به سمتش بچرخونم. نیمرخش حالت آشنا و آزاردهندهای داشت. پوست ناصافش توجهم رو جلب کرد و بعد حالت بینی و فرم لبها. ناگهان با صدای خنده، بدون اینکه به من نگاه کنه، سرش رو ت داد و این کارش من رو ترسوند. خواستم برم که گفت؛ «کار قشنگی نیست که اینطور به کسی زل بزنیم، به علاوه اینکه قبلش با حضورمون خلوتش رو به هم زدیم». بیشتر از اونکه درگیر حرفهاش باشم، از صداش وحشت کرده بودم. من اون صدا رو میشناختم، این صدای من بود، البته کمی دور و ناآشنا، کمی سنگینتر.
«ببخشید ولی من اینجا نشسته بودم و وقتی چشمهام رو بسته بودم، شما اومدی کنارم نشستی». کمرش رو صاف کرد و با لبخند آزاردهندهای به من نگاه کرد. توی نگاهش یه جور تحقیر و بیاعتنایی بود، انگار که همه چیز به جز خودش توی دنیا حوصلهسر بر باشه. به نظر ۵۰ - ۴۰ ساله میرسید، چشمها و ابروهاش مثل من بود، کمی افتادهتر. موهاش رو تراشیده بود و ریشهای نامرتبی هم داشت و به همین دلیل، خیلی هم شبیه من نبود. بهش گفتم شما اهل همینجا هستید؟ گفت که تا ۲۷ سالگی همینجا زندگی کرده و بعد از اون، دیگه اینجا نبوده تا همین ۲ سال پیش که برگشته. ازش پرسیدم که آیا یه برادر بزرگتر داره؟ و اون تأیید کرد، اسم پدر و مادر، شغل اونها و یه سری اطلاعات شخصی دیگه رو حدس زدم و اون همه رو تأیید کرد و در آخر گفتم که «پس اسمتون باید.» اسم خودم رو گفتم و باز هم به نشونهی تأیید سرش رو ت داد و من تقریباً فریاد زدم «و این وحشتناک نیست؟» و اون مثل قبل بیتفاوت جواب داد که مهم نیست. گفتم این همه اطلاعات درستی که دادم، برای اثبات این موضوع کافی نیست که من و شما، چه میدونم. همه چیزمون مثل همه؟ و اون انگار که خسته شده باشه، گفت «نه، این حرفها هیچ چیزی رو ثابت نمیکنه، اگه من دارم تو رو خواب میبینم، کاملاً طبیعیه که همهی چیزهایی که من میدونم رو تو هم بدونی». نمیدونستم باید چه جوابی بدم. ناگهان با تلخی پرسید «اما اگه این رویا همینطور ادامه پیدا کنه چی؟» صداش جوری گرفته بود که انگار داره با خودش حرف میزنه، به علاوه اینکه اصلاً به من نگاه نمیکرد و این کار باعث میشد احساس کنم که چندان وجود ندارم.
گفت «اگر تو واقعاً من باشی، چرا باید خاطرهی دیدن یه آدم ۴۷ ساله رو، که میانسالیِ من بوده، توی. گفتی چندسالته؟»، «۱۸ سال»، «آره چطور ممکنه کسی همچین خاطرهی غریبی رو از ۱۸ سالگی خودش فراموش کنه؟» گفتم «شاید این واقعه به قدری عجیب بوده که سعی کردین فراموشش کنید». کمی پررویی به خرج دادم و آروم پرسیدم «به طور کلی وضع حافظهتون چطوره؟» خندید و گفت «تازه یادم اومد که یه بچهی ۱۸ ساله، آدمهای توی سن و سال من رو پیر و خرفت تصور میکنه». خواستم توضیح بدم که همچین منظوری نداشتم ولی ادامه داد «به طور کلی چیزهای مهم رو زیاد فراموش میکنم و چیزهای بیارزش رو مدام با خودم مرور میکنم». گفتم من به معجزه و اینجور چیزها علاقهای ندارم، ولی به نظرم این اتفاق شبیه به یه معجزه میمونه. گفت چیزهای معجزهآسا آدم رو میترسونند. کسایی که زنده شدن لازاروس رو دیدند، حتماً از این واقعه وحشت کردند. من نمیدونستم لازاروس کیه و این مرد داره از چی حرف میزنه ولی گفتم یه اتفاق مافوق طبیعی اگر دوبار رخ بده، دیگه وحشتناک نیست. بهش پیشنهاد کردم که فردا همین ساعت که در واقع برای هر کدوم از ما دو ساعت متفاوت محسوب میشد، روی همین نیمکت همدیگه رو دوباره ببینیم. فوراً قبول کرد. بدون نگاه کردن به ساعتش گفت که داره دیر میشه.
هر دوی ما دروغ میگفتیم و هر دو میدونستیم که دیگری داره دروغ میگه. نمیتونستم بیخیال کنجکاوی راجع به میانسالی خودم بشم و در عین حال از شنیدن هر چیزی در مورد آینده وحشت داشتم. بهش گفتم قبل از اینکه بره، بهم یه چیزی بگه. اینکه حالا اوضاعش چطوره؟ حتی شده یه چیز کوچیک، مثلاً اینکه چرا اومده روی این نیمکت نشسته و توی این مدت توی ذهنش چه خبر بوده؟
یه دفترچه از جیبش در آورد و گفت درست قبل از اینکه من بیام روی نیمکت بشینم و خلوتش رو خراب کنم، این چند خط رو نوشته؛ «برای غمگین بودن و شکسته بودن، همیشه به تراژدی نیاز نداریم. گاهی با چیزهای مسخرهای روبهرو هستیم که بیشتر از اونکه شبیه تراژدی باشه، شبیه به یک کمدی تهوعآوره و این همیشه، همهی عمر آزارم داده. زندگی من در عین تلخ بودن، هیچوقت استعداد تبدیل شدن به تراژدی رو نداشته. دلم یه فاجعه میخواد، اینطوری شاید بتونم یه کم، فقط یه کم گریه کنم».
وضعیت غیرطبیعیتر از اون بود که بتونه بیشتر از این دوام بیاره. ما خیلی متفاوت و در عین حال شبیه بودیم. هر کدوم از ما تقریباً کاریکاتور دیگری بود. از هم جدا شدیم، بدون اینکه حتی همدیگه رو لمس کرده باشیم. روز بعد سراغ اون پارک و نیمکت نرفتم. احتمالاً اون مرد هم سر قرارمون نرفته. دربارهی این برخورد که هرگز برای کسی تعریفش نکرده بودم، خیلی فکر کردم. احساس میکنم کلید حل این معما رو پیدا کردم. این برخورد واقعی بود، اما اون مرد توی خواب با من حرف زده بود و به همین دلیل هم تونسته بود فراموشم کنه. من توی بیداری باهاش حرف زده بودم و به همین دلیل هم هنوز خاطرهش آزارم میده.
با همکاری دوست عزیزم خورخه لوئیس بورخس (آنِ دیگری).
و به تأثیر از https://soundcloud.com/fluidaudio/christoph-berg-interlude
قبلاً اینجا نوشته بودم -نقل قول کرده بودم- که بهترین کاری که میشه برای کسی انجام داد اینه که دنیاش رو بزرگتر کرد. اینکه دیدش رو نسبت به زندگی وسیعتر کرد. خیلی از این جمله هیجانزده شده بودم و اینجا یک پست در شرحش نوشتم با استفاده از یک مثال زیبا.
حالا میخوام یه مثال دیگه بزنم؛
ممد یه پسر ۱۷ ساله از طبقهی همکف -خط فقر- جامعهست. درگیری ذهنی ممد این روزها اینه که یک LED برای چرخهای موتورسیکلتش بخره تا در شباهنگام جلوهی دلبرانهای داشته باشه. ممد با تصور خودش که سوار موتوری شده که بین اسپکهای چرخهاش LED آبیرنگ نصب شده، واقعاً هیجانزده میشه. شما اگر قدرت تخیل قوی در رابطه با درک دیگران نداشته باشید -چیزی که بیش از ۹۰ درصد مردم ندارند- نمیتونید میزان هیجان ممد رو از این تصویر ادراک کنید. سال آینده درگیری ذهنی ممد اینه که با موتورسیکلت LED دار خودش و در حالی که رفیقش رو هم ترک موتور سوار کرده، توی بزرگراه تکچرخ بزنه. ممد سال آینده از تصور این تصویر قراره کلی هیجانزده بشه.
حالا میخوایم بشینیم جلوی ممد و براساس ادعای جملهی مزخرفی که در ابتدای پست نوشته شده، یک لطف خیلی بزرگ به ممد کنیم و دنیاش رو بزرگتر کنیم. هر قدر ما بینش و دید ممد رو به زندگی وسیعتر کنیم، در واقع داریم زندگی نازل و هستی ناچیز ممد رو بیشتر بهش نشون میدیم. از اونجا که ممد قرار نیست هیچوقت از این طبقهی اجتماعی و اقتصادی و از این سطح فکری خارج بشه، در واقع ما داریم با این تزریق بینش، زندگی ممد رو واسهش جهنم میکنیم.
حالا از مثال ممد کمک بگیرید و کمی انتزاعیتر فکر کنید. ما هیچ فرقی با ممد نداریم چون خوشبختی چیز مطلقی نیست. هر قدر دنیای شما بزرگتر بشه، یعنی آرزوها و انتظاراتتون هم رشد پیدا میکنه و این رشد هیچ توجهی به محدودیتهای زندگی واقعی نداره. خیلی ساده، میشه گفت بهترین راه برای آشفته کردن آدمها اینه که بینش اونها رو نسبت به زندگیشون وسیعتر کنیم. دنیاشون رو بزرگتر کنیم.
دوباتن توی کتاب اضطراب موقعیت یا استتس انگزایتی به مزخرفاتی مثل کتابهای آنتونی رابینز اشاره میکنه. داستان واقعی افرادی از طبقات پایین جامعه که یه تصمیم ناگهانی برای تغییر زندگی خودشون میگیرند و بعد به جاهای خیلی خوبی توی زندگی میرسند، با تأکید بر شعارهایی نظیر «همهی ما توانایی رسیدن به رویاهایمان را داریم». این مدل داستانها و کتابها که براساس مفهوم «امید» نوشته شده، برای مردم طبقهی متوسط و پایین نقش افیون رو ایفا میکنند، چرا که مدتهاست به جای «دین»، «امید» افیون تودههاست. این افیون در نهایت منجر به همون اضطراب موقعیتی میشه که دوباتن در بیش از ۲۰۰ صفحه در موردش حرف زده.
چند هفتهای میشد که اینجا یه تیکه کاغذ افتاده بود. احتمالاً همراه بیمار میخواسته به منشی یا دکتر نشونش بده. نوشتهی روی کاغذ این بود؛ «لطفا حرفی در مورد بیماری مادرم به خودشون نزنید. از نظر روحی نمیتونند با این موضوع کنار بیان.»
و من به این فکر میکردم که چرا یک نفر نباید بتونه از نظر روحی با بیماری و مرگ خودش کنار بیاد؟ منظور اینکه اتفاق خارج از برنامهای نیست. آخر داستان زندگی از همون اول با شفافیت تمام گفته شده؛ مرگ. و چرا باید مواجهه با چنین قطعیتی نیاز به آمادگی داشته باشه؟ و اصلاً این آمادگی چه معنیای میتونه داشته باشه؟ آیا لازمه که قبل از مرگ کار خاصی انجام بدیم؟ نه، اهمیت همه چیز در برابر این سیاهچاله رنگ میبازه. اما واقعاً چرا افراد نمیتونند به راحتی با مردن کنار بیان؟ جواب سادهست؛ چون مرگ در طول زندگی مدام پس زده شده، نادیده گرفته شده.
اون اوایل کولیبازیهای مامانبزرگه هنوز از جنس مواجهه با مرگ نبود. طبق Kübler-Ross model، فرایند اندوهِ روبهرو شدن با مرگ به این ترتیبه؛ انکار، خشم، التماس، افسردگی و پذیرش. و اگرچه این ترتیب قرار نیست برای همه یکسان باشه ولی مامانبزرگه دو مرحلهی اول رو اصلاً نشون نداده بود. در عوض گریه میکرد و میگفت «من نمیخوام موها و ابروهام بریزه. من که میخوام بمیرم، دیگه بذارید همینطوری بمیرم. کاری به موها و ابروهام نداشته باشید، ذلیلم نکنید». دخترهاش تهدید کرده بودند که اگه انقدر سختته، همهمون موهامون رو میزنیم تا بفهمی چیز مهمی نیست. برای شیمیدرمانی، گفته میشه که موها رو قبل از اینکه شروع به ریختن کنه، بزنند. چون دیدن هر روزهی این پاییز، اوضاعِ روحیهی شکنندهی بیمار رو وخیمتر میکنه. و تهدید دخترهاش کارساز بود.
بعد از چند هفته که پاییزِ موها جای خودش رو به زمستونِ ضعف داده بود، میتونستیم تغییر حالت بیمار رو از مرحلهی التماس به سمت افسردگی ببینیم. شیمیدرمانی معمولاً با ضعف شدید و افسردگی همراهه. دیگه کولیبازیای در کار نبود، دیگه ناراحتی بابت ریختن موها معنایی نداشت. احساسِ مردن خیلی آهسته توسط بیمار ادراک میشد و کلیدیترین سؤالی که مامانبزرگه داشت همین بود که قبلتر هم در موردش صحبت کردیم:
من چیکار کردم که حالا خدا اینطور عذابم میده؟
این کنجکاوی به مرور بیمعنا میشد. چون با پیشرفتِ بیماری و ضعف و درد، فرد کنجکاوی خودش رو نسبت به عامل و علتها از دست میده و فقط یک خواسته داره؛ که برگرده به زندگی عادی. به همون روال معمولی که در گذشته چندان هم دلپذیر نبوده ولی نسبت به زمان حال که هر لحظهش با زجر و ضعف عجین شده، دوران فوقالعادهای محسوب میشه.
اسمورودینکا
مگر انقدر نمیگویند که زمین در حال گرم شدن است؟ پس این چه تابستانیست که ما داریم؟ چرا این تابستان انقدر خنک شده است؟
اینجا هیچگاه در مرداد ماه باران نباریده بود. اما این بار دقیقا ۶۵ ثانیه باران بارید و من به آسمان که چندان هم ابری نبود نگاه کردم و فهمیدم که بین سرخوشی و افسونگری ابرها با زیبایی تو رابطهای از جنس شباهت وجود دارد. آسمان هم به نگاهم بیاعتنا بود، درست مثل تو، که همیشه به من بیاعتنایی.
نگرانی این روزهایم بیشتر متوجه سایز آلتم است. همانطور که احتمالاً تو نیز شنیدهای، مردهای چاق آلتهای کوچکتری دارند و از آنجا که بین اندام بدن باید تناسبی کلی برقرار باشد، مردهای قد کوتاه هم باید آلت کوتاهتری داشته باشند و من به عنوان مردی که هم چاق و هم کوتاه است، احتمالا کوتاهترین آلتی را دارم که بشر به خود دیده است. و این نگرانی زیادی را در من ایجاد کرده که مبادا تو نسبت به چنین مسئلهای دلسرد شوی. که نکند تو از آنهایی باشی که تحت تأثیر مدیا و وگرافی، از مردهای گنده خوششان میآید. فکر این را نکردهای که وقتی یک لندهورِ دو ایکس لارج رویت میافتد، زیرش له میشوی؟
هرگز فریب حجمِ این مردهای پفکی را نخور. هرگز در میان اینها به دنبال آغوشی امن نباش. اینها ترسهاشان از هیکلهاشان خیلی بزرگتر است. اگرچه، اگر صادق باشیم، من هم مرد شجاعی نیستم و هرگز آن ستون مطمئنی نخواهم بود که بتوان به آن تکیه کرد. ولی اسمورودینکا، اصلاً تو را چه نیازی است به تکیهکردن به مردی دیگر؟
نه اسمورودینکا، هرگز فریب زیبایی اندام ایشان را نخور. تمرکزشان در این بُعد از زیبایی، به ما یادآوری میکند که چندان قادر به درکِ زیباییِ قلب تو نخواهند بود. هیچکدام این چنین، چون من، عاشقت نخواهند بود. هیچکدام این چنین با ستایش تو را نگاه، تو را نگاه، تو را نگاه نخواهند کرد.
اسمورودینکا، من هر روز در این عشق زندگی کردهام، با آن بزرگ شدهام، هر روز فصلی جدید از این فرایند پیچیده بر من گشوده میشود. در ابتدا عشق به تو، برای یافتن خوشبختی بود. من که درماندهای در خود فرورفته بودم، در پی یافتن عاملی خارجی بودم که حالم را خوب کند. امروز اما این توهم را رها کردهام، چرا که حال خوش جز از درون ایجاد نمیشود. امروز میتوانم تو را عاشقانه دوست داشته باشم، چرا که تو را برای فرار از خودم نمیخواهم. من در این عشق یک طرفه هر روز زلالتر میشوم. میدانم که دوست داشتنِ تو چندان ربطی به تو ندارد و مسئولیتی را متوجه تو نخواهد کرد. میدانم که این عشق، سوختن و ساختن من است. نیازی به یادآوری نیست که نباید با ابراز مداوم عشقم -با این نامهها- تو را آزرده کنم.
ولی اسمورودینکا
شوری پشت گوشهایت را
در این گرمترین روزهای سال
دلتنگم.
تیم داوری بازی سوپرکاپ اروپا مؤنث بودند. برای اولین بار سه داور زن قضاوت یه بازی اروپایی فوتبال آقایان رو به عهده داشتند و خب اگرچه یکی از کمکها با تأخیر آفسایدها رو اعلام میکرد ولی تیم داوری اشتباه خاصی نداشت. به چهرهی این بانوان که نگاه میکردم، نشونههای اضطراب رو (درست یا غلط) حس میکردم ولی اینها داشتند کار بزرگی انجام میدادند. نه به این خاطر که یه مسابقهی مهم رو توی بالاترین سطح فوتبال دنیا سوت میزدند که از نظر من هیچ اهمیتی نداره، صرفاً به این دلیل که صفشکن بودند.
توی علوم اجتماعی چیزی وجود داره به نام Glass ceiling و به طور خلاصه و خودمونی (ینی همون چیزی که از این وبلاگ انتظار میره) به این معنیه که برای پیشرفت گروهی از افراد یک جامعه، یه سری موانع و دشواریهای بیشتری نسبت به دیگران وجود داره. اگرچه این اصطلاح برای اقلیتهای نژادی هم استفاده میشه، ولی بیشتر در مورد ن بکار رفته. به این معنی که اگرچه امروزه همه دم از برابری زن و مرد میزنند، ولی حتی توی جوامع پیشرفته که این برابری بیشتر نمود داره هم، زنها وقتی تلاش میکنند به سطوح بالای اجتماعی و شغلی برسند، موانع غیرمستقیم و نامحسوسی واسهشون وجود داره که کار رو برای اونها سختتر میکنه.
اینجا ممکنه تصور بشه که این مسائل توی دنیای غرب حلشدهست و از افرادی مثل آنگلا مرکل (صدراعظم آلمان) یا کاندولیزارایس (وزیر خارجهی سابق آمریکا) نام برده بشه که به بالاترین سطوح اجرایی یا مدیریتی رسیدند. در این صورت باید شما رو با یه مفهوم دیگه آشنا کنم؛ Token women یعنی وقتی به تعداد محدودی اجازه داده میشه که از این سقف شیشهای عبور کنند. حضور این زنها حاکی از این میشه که همه میتونند به قله برسند و جنسیت دیگه تعیینکننده نیست. در صورتی که این زنها صرفاً یه جور سهمیه بودند برای ایجاد تصور برابریای که هرگز وجود نداره. این موارد هنوز توی کشور ما به اندازه کافی شناخته شده نیست. از اون بدتر، یکی دیگه از مسائلی که اینجا وجود داره، عدم آگاهی افراد نسبت به Benevolent ism هست. همه نسبت به تبعیضهای خصمانه واکنش منفی نشون میدن ولی تبعیضهای نرم از جمله اینکه زنها موجودات اخلاقیتر یا خوشسلیقهتر یا . هستند، معمولاً از طرف خود زنها هم تأیید میشه. ایراد این تصورات قالبی اینه که اگرچه مثبت و به نفع زنها به نظر میرسند، ولی در واقع کارکردشون اینه که زنها رو برای نقشهایی آماده میکنند که زیر دست مردها باشند. دفعهی بعدی که ناخنهای بلند، کفش پاشنه بلند، توصیفاتی پوچ از لطافت نه و غیره رو دیدید، میتونید از این منظر هم این پدیدهها رو تفسیر کنید.
یه زنجیر رو اگه متصور بشیم، حلقهی اول یا اساس این زنجیر Stereotype (تصورات قالبی) نام داره که منجر میشه به Prejudice (سوگیری و پیشداوری) که خودش منتج میشه به آخرین حلقهی این زنجیر که Discrimination (تبعیض) نام داره. و برای جلوگیری از تبعیض، باید روی اون حلقهی اول کار کرد. کار تیم داوری از این جهت مهم بود که داشتند برخلاف یه Stereotype عمل میکردند؛ تصویر زنی که بین مردهایی که نیم متر بلندتر از خودش هستند و به وسعت تاریخ بشریت به زنها تسلط داشتند، داوری میکنه.
1. تصورات قالبی اساس زندگی ماست. اکثر داستانهایی که میخونیم، فیلمها و سریالهایی که میبینیم، تبلیغاتی که دائماً در حال فرو رفتن توی کلهمون هستند و ما از دیدنشون ذوق میکنیم، یا هر چیز دیگهای که توی مدیا میبینیم و فکر میکنیم هیچ اتفاق خاص و مهمی در حال رخ دادن نیست، همهش براساس قواعد Social influence تولید میشه و با تصورات قالبی ما بازی میکنه.
2. کلمهی Stereotype توی فارسی «کلیشه و تصورات قالبی» ترجمه شده. من به شخصه نمیفهمم کلیشه چیه. ولی ترجمهی انگلیسی Stereotype خیلی قابلفهمتره؛ «conventional and oversimplified concept or image»
ذهن ما دوست داره توی مصرف انرژی صرفهجویی کنه. قضاوت کردن در واقع یه جور میانبر شناختیه که به ما کمک میکنه راحتتر و سریعتر محیط رو پردازش کنیم. ما براساس کلیشهها قضاوت میکنیم. براساس تصورات قالبیمون. و این تصورات قالبی هم مولد رفتارهای مختلف هستند. و هم پذیرندهی اثر رفتارهای ما.
نمیدانم که موهای سرم را از بیخ ماشین کنم یا خیر. مادربزرگم همین روزها میمیرد و اگر کچل باشم، توی مراسم و اینها باید با کلهی کچل ظاهر بشوم و خب مگر چه اهمیتی دارم من و موهایم؟ هیچ. که هیچ اگر سایه پذیرد، من همان سایهی هیچم. اما کچل بودنم باعث جلب توجه دیگران میشود. اگر چه من هم مثل دیگر ابنای بشر ی توجه دیگرانم اما توجه این قوم به من از جنس آزاردهندهایست که آن را نمیخواهم. و این است که نه، کچل نخواهم کرد. علاوهبر اینها، اینجا و روبهروی آینهی توالتِ یک رستوران بین راهی، نه ماشینی برای زدن موها هست و نه مجالی. اتوبوس چند دقیقهی دیگر راه میافتد و من در انتظار خالی شدن توالت به لکههای روی آینه نگاه میکنم.
در ردیف کناری [اتوبوس] یک خانم جوان زیبایی هست که چند ساعت پیش با او آشنا شدم. در واقع فقط با ماتحتش آشنا شدم و اصلاً نمیدانم که زیبا هست یا نه. چرا که ماتحتش را داده بود به سمت راهروی اتوبوس و مشخصاً به سمت من و روی دوتا صندلی خوابیده بود. جدای از اینکه اینطور خوابیدن کمی عجیب (میتوانست سرش را به طرف راهرو بگذارد) و حتی سخت است، نکتهاش این بود که مانتواش کوتاه بود و من چندین بار به خشتکش نگاه کردم. اتوبوس تاریک بود و چیز خاصی قابل رویت نبود. متأسفانه اسم لباسهای نه را اصلاً بلد نیستم اما خرقهاش یک چیز خیلی نازکی بود. شاید هم ذهن من میخواهد آن را نازک تصور کند، همانطور که دوست دارد طرف را زیبا یا جوان تصور کند. پیش از آن که بروم در بحرِ ماتحتِ بانو، داشتم یک سری شعر تکراری از سهراب میخواندم و بسیار احساساتی و نوستالژیکآلود شده بودم. معنویت به شکل گرما و انرژی از من به صندلی نشت میکرد. لکن با حواسپرتیهایی که خانم ایجاد کردند، سهراب دلخور شد و پس از گفتن «خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست» دستِ احساساتم را گرفت و از پنجره بیرون برد. و شیطان همان جا به دستهی صندلی تکیه داده بود و تکرار میکرد؛ «نگا کن، نگا کن، نگا کن.». من شیطان را لعنت کردم و گفتم برود درش را بگذارد زیرا که خودم داشتم نگاه میکردم و اصلاً نیازی به وسوسهی او نبود و از توی دستشویی همچنان صدای پای آب میآید و مشترک مورد نظر هنوز بیرون نیامده. در صندلی جلویی هم یک سرباز دهههشتادی هست که دیدنش برایم تکاندهنده بود. این روزها هر چیزی که در مورد زمان و سن و سال باشد، برایم تکاندهنده است. مثلاً وقتی که چند نفر سراغ پدرم را با لفظ «اون پیرمرده» گرفتند، جا خوردم که آیا واقعاً پدرم پیرمرد شده است؟ بله، گویی زمان تندتر از ذهن من حرکت کرده و همهی اعضای فامیل پیر شدهاند و بچههاشان بچهدار شدهاند و بچههای بچههاشان به زودی بچهدار میشوند و مادربزرگم همین روزها میمیرد و پدرم دیگر مردی میانسال نیست و من دیگر نوجوانی هجده ساله نیستم و هنوز نمیدانم که موهایم را از بیخ ماشین کنم یا خیر. نه، اینطور نمیشود. نکند هیچکس در توالت نیست و فقط شیر باز است؟
چه چیزی بیارزشتر از یک اثر هنری وجود دارد؟ هیچ چیز.
گفته شده: «اگر هنر نبود حقیقت ما را میکشت». پیام قلبیِ من به کسانی که با دیدن این جمله احساس همدلی میکنند این است؛ شما بیمصرفها زندهاید، صرفاً چون زنده بودن غریزهی شماست. آقای راعی میگفت پول خرجِ هنر کردن از احمقانهترینِ کارهاست. چه آن مرفه بیدردی که برای اثر هنری پول خرج میکند و چه آن بیمصرفی که اثر ریدهمالش را میفروشد، هر دو به یک اندازه در این حماقت مشارکت دارند. نفر اول با پول چیزی را خریده که ربطی با پول ندارد، که آن را نسبتی با مالکیت نیست. نفر دوم چیزی را (ذوق و درونیات شخصی) با پول معاوضه کرده که فروختنی نیست. ممکن است گفته شود که چون به پول نیاز دارد، مجبور به فروختن اثرش میشود. در این صورت خواهیم گفت که هم به خاطر نیاز به پول بدنش را میفروشد. ایرادی به وارد نیست. ایرادی به فروختن اثر هنری هم نیست، البته تا وقتی که آن هنرمند ادعای چیز بیشتری نداشته باشد و بپذیرد که صرفاً با فروختن یک چیز بیمصرف (بسیار بیارزشتر از بدن) درآمد کسب کرده. ورای این مسئله، این نشان میدهد که پول ارزشمندتر از هنر است. پول از عفت و هنر و اخلاق و خدا مهمتر است. و از بین تمام این مزخرفاتِ بیمصرف، هنر بیخاصیتترین است. هنر بهترین شکارگاه احترام و توجه و شخصیت است و گداهای بسیاری را میتوان در محافل هنری دید. آدمهای مفتخورِ تکراری که نمیدانستند با زمانی که برای زندگی به ایشان داده شده، چه کنند. مردم عادی مجبور بودند بخش زیادی از این زمان را صرف بقا کنند و گروهی از مفتخورها که نیازی به تلاش برای بقا نداشتند، مقیمِ هنر شدند. تا اینجا اشکالی به ایشان وارد نیست. مشکل آنجاست که به خاطر چیزهای تولیدشده توسط این جماعت از ایشان تقدیر به عمل میآید. هر جا هنر با ثروت همنشین شود، ملالانگیز میشود. بر این مبنا، فرسکوهای باشکوه میکل آنژ در سیستین چپل هم بیمعناست. این کلیساهای غولپیکر و عظمت نقاشیهایش هیچ نسبتی با مسیح ندارد. بیشتر از مسیح، یادآور قرنها سلطه و قدرت کلیساست. چه کاری متناقضتر از نشان دادن مسیح با ثروت وجود دارد؟
آقای راعی میگفت «ونگوگ برای من قابل اعتناست چون زندگی مردم عادی و فقیر را به تصویر کشیده. روایت چیزهای کوچک به شکلی خاص. و نباید از این نکته غافل شد که اگر برادر ونگوگ شکمش را سیر نمیکرد، ونگوگ در محتویاتِ ریدهمالِ مغز خودش غرق میشد. بله، باید به پول احترام گذاشت. پول خداست و ما بندگان ناچیز این خدا». حین گفتن جملهی آخر، انگشتش را پیامبرانه در فضا تکان میداد.
آقای راعی معمولا با یک گونی برنجی (تبرک) بر دوش، خیابانها را برای یافتن موقعیتی ایدهآل جهت ی متر میکند. در این بین از هیچ فرصتی برای به حرف گرفتن مردم نمیگذرد. اینجا چند دختر جوان و هنردوست را گیر کشیده بود و با این حرفها ایشان را سخت تحت تأثیر قرار داده بود. یک فلافل دو نان هم توی دستش بود و حین صحبت، رویای خوابیدن با یکی از دخترها که از دیگران زیباتر بود را در سر میپرورانید.
اولین باری که مُردم، ۱۸ سالم بود. حدود یک سال طول کشید و این خیلی زیاد بود. مردن به خودی خود پروسهی سنگینی هست و وقتی به اندازهی یک سال کش پیدا کنه واقعاً فرساینده میشه. بعد از اون یک سال درگیر چیزی شبیه به برزخ بودم تا دوباره متولد بشم. تصور کِرمی که درگیر خلاص شدن از پیلهست و در نهایت به شکل پروانهای زیبا پر میکشه به سمت بالا، بیش از حد رویایی و به دور از واقعیته. آدمی که از ۲۰ سالگی متولد بشه، وضعیت ناجوری داره. نداشتن هویت، تجربهی همه چیز برای اولین بار، نداشتن فرایندهای عادی و ضروری رشد که هر شخص از بدو تولد طی میکنه تا به بیست سالگی برسه و غیره. توی آینه به خودت نگاه میکنی و زیاد با چیزی که میبینی راحت نیستی. ابتداییترین تلاش اینه که به تصویر خودت عادت کنی. از توی آینه به چشمهای غریبهای که نمیشناسی نگاه میکنی و میگی «این اولین باره که کسی از جهنم برمیگرده؟» و این مقدمهای میشه برای آشنایی بیشتر. همینجا بود که خودگویی شکل گرفت. متولد شدن در ۲۰ سالگی مثل افتادن از آسمون وسط برهوت میمونه. بدون اینکه اطلاعات زیادی در مورد خودت، جایی که ازش اومدی و جایی که وسطش افتادی داشته باشی. موضوعات بدیهی برای تو غریباند. کسی که تازه به دنیا اومده، هر چیزی رو برای اولین بار تجربه میکنه. هر چیز تکراری برای دیگران، برای شخص تازهمتولدشده حکم یک تجربهی هیجانانگیز رو داره، یه کشف کوچیک. درست مثل ذوق کردن بچهها که از نظر بزرگترها بیدلیل به نظر میرسه.
در عین حال چیزی که هیچوقت نمیشه از دستش خلاص شد این واقعیته که تو قبلاً یک بار مُردی. با نگاه به آینه آثار مرگی دردناک رو توی صورت خودت میبینی و خطوطی که یادآور گذشتهای خیلی دور و فراموششدهست. گذشتهای که هیچ ربطی به آدم فعلی نداره. دو تا آدم با یک بدن، با یک اسم. دیگران تو رو با آدم قبلی اشتباه میگیرند و با گذشت زمان، هم خودت رو میشناسی و هم آدم قبلی رو و خواهناخواه با کسی که قبلاً به جای تو بوده، احساس نزدیکی و آشنایی میکنی. اون گذشتهی توئه و تو آیندهی اون. دو تا آدم نصفه که با مرگ به هم پیوند خوردند.
سه سال پیش نوشته شده: شهردار مغرور.
نگاه کردن به آجرها یا همون برزخ کمی طولانی شد و پیدا کردن هویت جدید از اون هم طولانیتر. همهش رو ریزبهریز برای خودم نوشتم و حالا مدتیه که فصل بعدی شروع شده؛ تکوین. و ویژگی مهم این مرحله؛ تردید و ضعف حتی در مواجهه با چالشهای کوچیک. هر بار اضطراب و افسردگی، شبیه به یه ضربه به هیپوکامپ و روان میمونه. و اونها رو برای آسیبهای بیشتر Prone میکنه و اگه این ضربه به قدری شدید بوده که حافظه رو پاک کرده، یعنی همه چیز به یه مو بنده. حالا بعد از چند سال زنگ تفریح، یه ضعف محسوس میبینم و حس یه آدم ناتوان با محدودیتهای ذهنی عذابآور رو دارم. انگار اون آدم قبلی خیلی باهوشتر بود، شجاعتر بود، کلاً قشنگتر بود. ولی این احمق همهش توی مالیخولیا سیر میکنه.
اسمورودینکا، یک عاشق تا کجا میتواند کلمات «نه، به هیچوجه و ابداً» معشوق را بشنود و دلسرد نشود؟ تا کجا میتواند با همه چیز کنار بیاید؟ از خود میپرسیدم که تا کِی در مقابل اظهار علاقهی من بیتفاوت و ساکت خواهی بود؟ و من با چه ترفندی باید دیدن تو را التماس کنم؟ کلمات تو مثل ضربههای مرگبار به سرم کوبیده میشد و در همین بین احساسِ «فقط تو را و جز تو، هیچکس را» در من کشته میشد. اسمورودینکا، من مرگ عشقم را به نظاره بودم و استقبال سرد و تنفرآمیز تو را با خود مرور میکردم. بعد از آن گاهی به جای خالیِ عشق در قلبم نگاه میکردم. شاید بگویی اگر عشقِ به تو راستین و واقعی بود، عاشق دیگری نمیشدم. اما اسمورودینکا، عشق را نهایتی نیست.
گفته بودم که دیگر هیچ مردی چنین عشقی را پیشکشت نخواهد کرد و یک روز به خاطر شکستن قلبم افسوس خواهی خورد. اما اسمورودینکا، تلخیهایی که به جانم روا داشته بودی را امروز بخشیدهام. حفرهی خالیِ قلبم امروز لبریزتر از همیشه است. حالا دختری هست که پذیرای عشق حقیقی و بیریای من است. مدام تکرار میکند که دوستم دارد، که عاشقم است. از همان بار اولی که دیدمش، چهرهاش به نظرم آشنا آمد. انگار پیش از این صدها بار دیده بودمش. در رویا بوده یا در واقعیت، صورت گرد و سادهاش، چشمهای گنگ و بیحال و خمار، پیشانی تخت و دهان کوچکش آشناترین تصویری بود که در زندگیام دیده بودم.
اسمورودینکا، نمیدانی چه حس شگفتانگیزیست وقتی کسی اینطور دوستت داشته باشد. زندگی طعم دیگری پیدا میکند و تصاویر شفافتر میشود. وقتی برای اولین بار گفت دوستم دارد، دنیا پیش چشمم متوقف شد. همهی صداها فیلتر شد -درست مثل وقتی که سر را زیر آب میکنی و سکوتِ زیر آب تو را به یاد واژهی خلاء میاندازد- زانوهایم سست شد و توان ایستادن نداشتم.
او از من خوشش آمده بود. به من نگاه میکرد و میخندید. و این یعنی با قد کوتاه و بزرگم مشکلی نداشت. و من دیگر از اینکه موقع نشستن روی نیمکتِ پارک کف پاهایم به زمین نمیرسد، خجالت نمیکشیدم. قرار هر روز ما ساعت ۶ حوالی نیمکتهای قهوهایِ پارک است. از دیدن من همیشه ذوق میکند. نمیدانم به بقیه هم همینطور پشت سر هم میگوید دوستشان دارد یا نه. یا اینکه به جز گفتن «دوسِت دارم و عاشقتم» چند جملهی دیگر بلد است. همیشه با پدرش به پارک میآید. خانهشان همین نزدیکیست. پدرش میگوید سندرم داون دارد. اما از نظر من که هیچ مشکلی متوجهش نیست.
اسمورودینکا، به خصوص خندههایش از خندههای تو صمیمانهتر و بیریاتر است.
این نوشته از نامهی شماره فلانِ ونگوگ به برادرش تأثیر گرفته.
آیا من باید زیر هر نوشته اشاره کنم که جرقهی اون نوشته به چه طریق توی ذهنم زده شده؟ به هر حال اکثر اوقات جرقهی نوشتههای اینجا از شنیدن یا خوندن چیزهای دیگه زده میشه. ایدهی اولیهی یه نوشته میتونه از یه پدیدهی کاملاً بیربط گرفته بشه. مثلاً نیچه به من میگه اخلاقیات اونطوری که عموماً استفاده میشه چندان هم پدیدهی مبارکی نیست و چرت و پرتیه که آدمها به مقاصد مختلف ازش استفاده میکنند و مثلاً ریشه در میل انسانها به قدرت داره و من اینجا با لحنی مسخره مینویسم که با «مشارکت در هل دادن ماشین» و «دادن موبایلم به یه پیرزن جهت زنگزدن به پسرش» احساس بدی که به واسطهی «دروغ گفتن» در من ایجاد شده بود رو به میزان ۱۳۰ درصد جبران کردم.
+ ببین تو هیچیت معلوم نیست. نه دین داری، نه خدا سرت میشه، نه عشق و حال دنیا رو میکنی، نه چیزی میکِشی، نه مست میکنی، نه چایی میخوری، نه قهوه دوست داری، نه سیگار میکشی، نه نوشابه دوست داری، نه اهل رفیقی، نه اهل خانوادهای، نه. اصن معلوم هست تو زندگیت چه گهی میخوری؟
- [خیره به دوربین]
آروم درِ گوشم گفت که از سال ۱۴۰۷ اومده. خواستم ذهنی حساب کنم ۱۳۹۸ تا ۱۴۰۷ چند سال فاصله داره که دستم رو گرفت و گفت که آیا حرفش رو باور میکنم؟ گفتم معلومه که باور میکنم. با خوشحالی گفت که من سومین نفری هستم که حرفش رو باور کردم. و من بیش از اونکه نسبت به دو نفر قبلی کنجکاو باشم، واسهم عجیبه که چرا بقیهی آدمها نسبت به چنین ادعایی انقدر جبهه میگیرند. گاهی جای آدم احمق و آدم سالم عوض میشه. آدمی که نِروس باشه رو بستری میکنند و میگن بیماره. سوال اینجاست که چه کسی دیوونه نمیشه اگه واقعاً به زندگی نگاه کنه؟ چرا هیچکس این مشنگهایی که صبح به صبح با لبخندهای احمقانه از خونه میزنند بیرون رو بستری نمیکنه؟
زندگی چیز تحقیرکنندهایه و خیلی منطقی نیست اگه با موقعیتی که دچار استهزاء شدیم، به صورت جدی برخورد کنیم. به خصوص که این استهزاء واقعیت محض باشه و نه صرفاً یه اغراق یا استعاره یا شوخی. در برابر این موقعیت، بهترین واکنش جدی نگرفتنه. شوخی کردن با تاریکترین و تلخترین موضوعات زندگی. انسانی رو تصور کن که به خاطر مواجهه با مسائل دردناک زندگیِ خودش از پا درمیاد، تعادل روانی و فکری خودش رو از دست میده و اندک داراییای که تحت عنوان مغز بهش داده شده رو تضعیف و بیاعتبار میکنه. چنین موجود نگونبختی باید خودش و مسائل اساسی زندگی خودش رو در پسزمینهی مفاهیم بزرگتری مثل بشریت و انسان ببینه. اونجا میفهمه که اساس داستان زندگی طنزی تلخ و زنندهست و در این بین تنها باید لحظات کوتاه و ناپایداری از رضایت و لذت عمیق رو غنیمت شمرد.
پییر بِرتو (کی هس؟) توی پیشگفتار کتاب گوته چندتا تا ترجمه از اشعار لاتین آورده که من اینجا پشت سر هم مینویسم:
. تمسخر کردن همه چیز، تمسخر نکردن هیچ کس، تمسخر کردن خویشتن، تمسخر کردن این واقعیت که انسان مورد تمسخر قرار گرفته است.
. انسان نباید نه چیزهای اطراف خود را و نه خویشتن خویش را جدی بپندارد. و باید بداند علیرغم هر آنچه روی دهد، هرگز نباید تسلیم ناراحتی گردد.
. و آیا لبخند بودا، به نشانهی خردِ بیپایان او نیست؟
اسمورودینکا
این دختره به خیال ناشناس بودن برای نامهی قبلی نوشته که عبارت «بالش من از گریه خیس میشود» خیلی فیک و غیرواقعیه. نوشته بعد از عبارت «تو لبخند میزنی و .» باید بنویسیم دنیا به ته میرسه یا آسمون به زمین میاد یا طوفان و زله و قیامت میشه. ظاهراً «خیس شدن بالش از گریه» فیکتر از به پایان رسیدن دنیاست. اسمورودینکا اینا فکر نمیکنند تو واقعی باشی. فکر نمیکنند حرفهای من واقعی باشه. شاید غیرواقعی بودنت به این دلیله که هیچوقت نگفتم:
اسمورودینکا، چرا تو قشنگتر نیستی؟ چرا گاهی احمق بودنت آدم رو دلزده میکنه؟ چرا گاهی انقدر دور و بیربطی؟ چرا گاهی خستهکننده و حوصلهسربر میشی؟ اسمورودینکا، مگه نگفته بودم که عکس گرفتن با عینک دودی فقط برای کسایی قشنگه که چشمهای معناداری ندارند؟ این عکسهای مسخره چیه گرفتی از خودت؟ چرا باید اون ابروها رو پشت شیشههای سیاه قایم کنی؟ مگه نگفته بودم اینطوری نخند؟ مگه نگفته بودم من از رژ لب بدم میاد؟ مگه نگفته بودم این کارو نکن، یا اون کارو بکن؟ اسمورودینکا، مگه نمیبینی دارم فتحت میکنم؟ مگه نمیدونی اگر مخالفت کنی، نابودت میکنم؟ مگه نمیبینی که با چه آدم سلطهجویی طرفی؟
اسمورودینکا، تو فرشته نیستی، چون پر پرواز نداری. به جای پر و بال، فقط کمی پشم داشتی و چون میدونستی که هیچ فرشتهای نمیتونه با پشم پرواز کنه، به نشونهی اعتراض همهی پشمهات رو لیزر کردی. «چه فکر نازک غمناکی». و حالا فقط آیرودینامیک فوقالعادهای داری. برای سقوط آزاد.
اسمورودینکا، ما بدبختیم، نه فقط به این خاطر که خدا نداریم. نه فقط به این خاطر که مدام به فکرهامون فکر میکنیم. نه فقط به این خاطر که مدام پلههای یقین رو سست میبینیم و سعی داریم باز محک جدیدی براش پیدا کنیم. نه فقط به این دلیل که اینطوری زندگی ممکن نیست. به این دلیل که میخوایم با وجود همدیگه حفرهای رو پر کنیم که پُرشدنی نیست. و چقدر سادهلوحانهست اگر من در پی پرستیدن تو باشم. اسمورودینکا، چرا گاهی هیچ احساسی نسبت بهت ندارم؟ این نشونهی واقعی بودنته یا غیرواقعی بودن؟ و چه چیزی اینجا میخواد واقعی بودنِ من رو ثابت کنه؟
بدترین نوع شکست و به عبارتی تنها نوع شکست، شکست از خوده و در اعتیاد، این شکست هر روز تکرار میشه؛ باختن هر روزه به خود. اعتیاد تحقیر کنندهترین چیزیه که یک نفر میتونه دچارش بشه. در اعتیاد، تأکید زیادی وجود داره روی ناچیز بودن و ضعیف بودن تو. در واقع تو با هر شکست، این پیام رو از همهی دنیا دریافت میکنی، بدتر از همه اینه که خودت داری به شکل ناگواری این پیام رو به خودت تزریق میکنی. این شکستی نیست که دیگران ببینند، این باخت در خلوت ذهن تو اتفاق میافته. دیگران فقط ممکنه خمودگی و افت عملکرد تو رو ببینند و چون این خم شدن به تدریج اتفاق میافته، کسی خطرناک بودنش رو احساس نمیکنه. هیچ هشداری در کار نیست، هیچ زنگ خطر و موقعیت اضطراریای در کار نیست. اما تو هر روز در حال باختن به خودتی. هیولایی که از درون تو رو تحلیل میبره و تو که ارادهای در برابرش نداری. روز به روز رویای برنده شدن در چنین جنگی بعیدتر و محالتر به نظر میرسه. عملکرد روزانهت افت میکنه، نمیتونی از پس کارهای معمولی بربیای، دیگه چه برسه به کارهای سختی که به برنامهریزی و تلاش نیاز داره. این چاه هر روز عمیقتر میشه.
نیاز به کمک داری. نیاز به کسی که اعتیاد رو درک کرده باشه، علتش و راههای مختلف خارج شدن از این مبارزاتِ از پیش باخته رو بدونه. کسی که از فرایند روانی اعتیاد اطلاع داشته باشه، تکنیکهایی که در رابطه با چنین پدیدهای وجود داره رو بلد باشه. و اگه این فرد خودت باشی چی؟ چرا نباید با دونستن این چیزها، بتونی خودت رو بالا بکشی؟ چرا هر روز شکست سنگینتر از قبل تکرار میشه؟ مغرورتر از این هستی که برای چنین افتضاحی، دست کمک به سمت کسی دراز کنی؟ این غرور از کجا نشأت میگیره؟ از حقارتی که درون خودت (عمیقترین و درونیترین بخشِ خودت) احساس میکنی و دوست نداری کسی ازش خبردار بشه؟
دیوار آجری بود و سوراخهای بسیار داشت و سگ، آلت خود را حریصانه در سوراخهای سیمانیِ بین آجرها فرو میکرد و از درد، ناله میزد و از لذت، نفسنفس میزد.
درد و لذت، ناله و اصرار.
با خود گفتم که بیش از این نمیتواند دوام بیاورد، نفسهای پر از هوسش صدای خسخسِ دلهرهآوری به خود گرفته بود.
ترسیدم،
گفتم سگ.
با پوزهای باز و پاهایی لرزان سوی من نگاه کرد
آلتش آخته و خونین در سوراخ پنهان بود
گفتم سگ.
تو را چه شده است؟
دمی آرامگیر.
سگ با چشمهای سرخ و پر از درد نگاه میکرد. گویی چارهای ندارد و خودش هم نمیداند چرا این چنین دردناک خود را هلاک میکند. گویی او نیز راضی به این وضعیت نیست. نگاه پر از زجرش اینطور در ذهنم ترجمه میشد.
رو گرداند و با شدتی بیشتر آلت خود را در شکافهای دیوار فرو کرد، هزار بار بیشتر و شدیدتر از قبل.
دیگر چیزی نمیفهمید،
ایستاده به دیوار،
رعشههای دیوانهوار.
اسمورودینکا،
پرسیده بودی که ما چه نسبتی با هم داریم. ما هیچ نسبتی با هم نداریم. من فقط تو را کمی دوست دارم. دوست داشتنی که از جنس دوست داشتن یک تابلوی نقاشیست. میزی ساده، یک سبد و میوههایی که به شکل نامنظم روی میز و داخل سبد قرار گرفتهاند. قرار نیست کسی میوههای روی میز را تست کند. قرار نیست میوهها ترش یا شیرین باشد. این تصویری یکتاست که همیشه زنده خواهد ماند، چرا که هویتی مستقل از واقعیت پیدا کرده. مستقل از زمان و فرسایش و عادت و تکرار. تو برای من درست مثل این تابلوی نقاشیِ باشکوه هستی. تلاشی مذبوحانه دارم که این احساسات مبهم و پیچیده را به کلمات تبدیل کنم. وقتی تو را مینویسم، در کسوت یک هنرمند ظاهر میشوم. هنرمندی که در پی ابراز چیزهاییست که برای خودش هم چندان روشن نیست. تجلی ناخودآگاهی که به شکل توصیفاتی عینی بیان میشود و در این لحظات ناب، احساسی و ملکوتی دارم.
اسمورودینکا
ای تجربهی معنویِ من.
اسمورودینکا،
شنیدن اسمت بیتابم میکند. به ناگاه همهی ذهن تصویر تو را ترسیم میکند. و من هر بار در برابر این تجسم بیتاب میشوم، تعادل خودم را از دست میدهم. دیروز بعد از خواب دوباره بدون هماهنگی قبلی به ذهنم آمدی. زندهتر از همیشه، تصویر ویرانکنندهای بود و من دیگر تحمل این وضعیت را ندارم. کاش میشد این مسئله را تمامش کرد. نمیشود که هر بار بیدلیل دلم اینطور برایت پر بکشد و تا آخر روز، مبهوت خاطرهی خیالت باشم.
نه، باید فکری کرد.
اسمورودینکا،
آنقدر به تو فکر کردهام، که میتوان یک کتاب فقط در مورد «خاطراتِ فکر کردن به تو» نوشت.
قسمتی از متن:
.حتا سخنگوی ارشد نیروهای مسلح ایران هم اگرچه بر قطعیت و شدت واکنش حسابشدهی ایران تأکید میکند، اما با زبان بیزبانی از آمریکاییها میخواهد واکنشی بهواکنش ایران نشان ندهند، تا دستکم بتوانیم اندکی اعادهی حیثیت کنیم؛ لابد در مایهی حمله بهپایگاهی که شاید قبلاً تخلیه شدهاست، برای آنکه بتوانیم خودی نشان دهیم.
http://vazhe.blog.ir/post/88#comments
اسمورودینکا،
سؤالات جدیدی به ذهنم رسیده که دوست دارم خودت هم آنها را بدانی، عادلانه نیست که فقط من درگیر پاسخ آنها باشم، تو منصف نیستی و همین دلم را میلرزاند. منصف نیستی چون نمیتوانی تصور کنی چطور زندگیام را زیر و رو کردهای. منظور از سؤالات جدید اینهاست: چطور میتوان تو را دید و شنید و دیوانهات نشد؟ چطور میتوان تو را دید و شناخت و خود را کنترل کرد؟ چطور باید در مواجهه با حقیقت تو، خودم را کنترل کنم؟ کنترل برای اینکه دو طرف سرت را در دستانم نگیرم و پیشانیات را محکم نبوسم. این که تا به حال در برابر چنین چیزی مقاومت کردهام، دستاورد بزرگی نیست؟ تا به حال به این موضوع فکر کرده بودی؟ حتی تصورش را هم نمیکنی که چه مشکلاتی برایم درست کردهای، که من چه بار عظیمی را به دوش میکشم.
سؤال مهم بعدی این است که چطور ممکن است کسی پیش از این عاشقت نشده باشد؟ چطور میتوان با چنین حقیقتی مواجه شد و دیوانه نشد؟ مردانی که هر روز تو را میبینند، کور هستند یا کر؟ شاید احمق باشند، و اگر نیستند، پس چطور میتوانند بیاعتنا از کنار چنین حقیقتی عبور کنند؟ چطور میتوان این زیبایی را ندید؟ چطور میتوان دید و دیوانه نشد؟ چطور میتوان ستایش نکرد؟ اگر هستند کسانی که قبل از من دیوانهات شدهاند، قتلگاه آنها کجاست؟ روحشان همچنان در بندِ طوافِ وجود توست؟
احتمال بعدی این است که من جادو شده باشم، توسط تو یا دیگران. به چه قصد و نیتی را نمیدانم، ولی باید از بانی و عامل این اتفاق سپاسگذار باشم. که مگر عشق موهبت نیست؟ گاهی از تصور اینکه من را از خودت برانی، شکسته میشوم و با خودم میگویم که کاش هرگز تو را نمیدیدم. ولی خیلی زود یه یادمیآورم: همین که توانستم چنین جنونی را به واسطهی تو تجربه کنم، مایهی سعادت است. شعف این دیوانگی به من احساس زنده بودن داد. هرگز از آن ناخرسند نخواهم بود، تا به ابد.
سؤالاتم اما همچنان پابرجاست. که چرا هر قدر جزئیاتِ رفتار و کردارت را میبینم و میسنجم، چیزی جز خوبی و زیبایی نمیبینم؟ آیا این سنجشی هوشیارانه است یا چون دیوانه شدهام، تنها توهم دیدن و سنجیدن جزئیات تو را در سرم میپرورانم؟ چطور باید از هوشیار بودنم مطمئن شوم؟ نشانههای این بیداری و هوشیاری کداماند؟ این نشانه کافی نیست که هر بار به ماه نگاه میکنم، تصویر تو را در آن میبینم؟ اینکه هر بار اطرافم ساکت میشود، صدایت را میشنوم چه؟ اینکه در میان جمعیت به هیچکس جز تو نمیتوانم فکر کنم چه؟ اینکه به نقطهی نامعلومی خیره میشوم و با تو نجوا میکنم، چه؟ اینکه آدمها دست بچههایشان را میگیرند و سراسیمه و نگران از کنار این دیوانهی آشفتهای که با خودش حرف میزند، عبور میکنند چه؟ این نشانهها برای هوشیار بودنم کافی نیست؟ برای دیوانه بودنم چطور؟
زندهباد این دیوانگی، زنده باد این هوشیاری. هرگز از «نه» شنیدن توسط تو نسبت به خودم افسوس نخواهم خورد. هرگز از فکر اینکه شاید متقابلاً دوستم نداری، غمگین نخواهم شد. همینکه بتوانم یک بار دیگر «نه» گفتنت را بشنوم یا نحوهی ادای این کلمهی کوتاه را روی لبهایت ببینم، مرا کفایت میکند. هرگز این دیوانگی را با چیزی عوض نخواهم کرد. هرگز از این آئین برنخواهم گشت.
همهشان قدهایشان بلند است اسمورودینکا.
همهشان دراز شدهاند. من اما هنوز شانزدهسالهام. حالا از همهشان کوچکترم. پسرخالهام، برادرِ زنداداشم، خواهرِ زنداداشم، پسرعمهام، همهشان یکهو دراز شدهاند، من اما ماندهام همچنان اینجا.
در پی تو،
که از همان ابتدا دراز بودهای.
همهشان رفتهاند پی زندگیهاشان، برای خودشان کسی شدهاند. به دنبال تشکیل خانواده، بچه پسانداختن و جمعآوری مال دنیا هستند. میدانی اسمورودینکا، همهشان به زودی پیر میشوند، همه چیزشان شبیه آدمبزرگها میشود، اما من تا آخر همین قدری که هستم میمانم. تا آخر بچه خواهم ماند و اگر چه که یک بچهی پیر، ممکن است زشت و زننده به نظر بیاید، اما به هر حال، من درگیر ابتذال دنیای آدمبزرگها نخواهم شد. بیاینکه چیزی از دنیای آنها و دروغهایشان بدانم. کاترین میگوید هیچکس نمیتواند تو را به عنوان یک «مرد» ببیند. من هرگز نخواستهام که کسی مرا به عنوان یک مرد ببیند و هرگز هم آرزو نداشتهام که مرد کسی باشم. این مسئولیت خطیر را -در همین لحظه- به دوش قدرتمندِ دیگر مردهای این کرهی خاکی وامیگذارم.
اسمورودینکا
پرندهای غمگین و کوچکم
با قلبی شکسته
و ی بزرگ
سرگردان و بیسر و ته، درست مثل این نامهها
آشفتهی سمت و سوی تو.
اسمورودینکا،
پرسیده بودی که ما چه نسبتی با هم داریم. ما هیچ نسبتی با هم نداریم. من فقط تو را کمی دوست دارم. دوست داشتنی که از جنس دوست داشتن یک تابلوی نقاشیست. میزی ساده، یک سبد و میوههایی که به شکل نامنظم روی میز و داخل سبد قرار گرفتهاند. قرار نیست کسی میوههای روی میز را تست کند. قرار نیست میوهها ترش یا شیرین باشد. این تصویری یکتاست که همیشه زنده خواهد ماند، چرا که هویتی مستقل از واقعیت پیدا کرده. مستقل از زمان و فرسایش و عادت و تکرار. تو برای من درست مثل این تابلوی نقاشیِ باشکوه هستی. تلاشی مذبوحانه دارم که این احساسات مبهم و پیچیده را به کلمات تبدیل کنم. وقتی تو را مینویسم، در کسوت یک هنرمند ظاهر میشوم. هنرمندی که در پی ابراز چیزهاییست که برای خودش هم چندان روشن نیست. تجلی ناخودآگاهی که به شکل توصیفاتی عینی بیان میشود و در این لحظات ناب، احساسی و ملکوتی دارم.
اسمورودینکا
ای تجربهی معنویِ من.
اسمورودینکا،
شنیدن اسمت بیتابم میکند. به ناگاه همهی ذهن تصویر تو را ترسیم میکند. و من هر بار در برابر این تجسم بیتاب میشوم، تعادل خودم را از دست میدهم. دیروز بعد از خواب دوباره بدون هماهنگی قبلی به ذهنم آمدی. زندهتر از همیشه، تصویر ویرانکنندهای بود و من دیگر تحمل این وضعیت را ندارم. کاش میشد این مسئله را تمامش کرد. نمیشود که هر بار بیدلیل دلم اینطور برایت پر بکشد و تا آخر روز، مبهوت خاطرهی خیالت باشم.
نه، باید فکری کرد.
اسمورودینکا،
آنقدر به تو فکر کردهام، که میتوان یک کتاب فقط در مورد «خاطراتِ فکر کردن به تو» نوشت.
آقای Eckhart Tolle معتقده هر قدر بیشتر با «خود» درونی و عمیقمون (Deep i) زندگی کنیم (نسبت بهش آگاهی داشته باشیم)، کمتر نیازمند به وجود دیگری خواهیم بود. این آگاهی قرار نیست به انزوا منجر بشه، برعکس حتی میتونه ارتباط و نسبت ما با دیگران رو عمیقتر کنه، یعنی به جای اینکه ارتباط با دیگری به واسطهی نیازمندی (Neediness) ما شکل بگیره، از طریق ذهنآگاهی و توجه (Aliveness) ما شکل میگیره. به واسطهی ارتباط (Relation)، ما میتونیم این صلح و تعادل درونی (Inner peace) رو با دیگران به اشتراک بذاریم و در این حالت دیگران علاقهمند خواهند بود که زمان بیشتری رو با ما بگذرونند، چون همیشه بودن با کسی که به هیچ چیز نیازمند نیست، لذتبخشه.
تمام چیزهایی که ما نیاز داریم یا به عبارت دقیقتر؛ خیلی از چیزهایی که ما «فکر میکنیم» نیاز داریم، از طریق ارتباط با این خود عمیق و درونی (Deep i) رفع و رجوع میشه.
ویژگی اساسی خود یا Ego که شاید نقطهی مقابل (Deep i) باشه، یه جور احساس فقدانِ درونی یا «کافی نبودن»ـه و (Ego) تلاش میکنه این فقدان رو با چیزهای مختلفی پُر کنه. یکی از بسترهای اصلی برای جبران این فقدان، رابطهست: شخصی دیگر.
وقتی این اتفاق میافته، تمام تمرکز (Ego) متوجه اون «شخص دیگر» میشه که ناهشیارانه به عنوان اونچه که قراره ما رو کامل (Whole) کنه، ادراک شده. پس یه وابستگی شدید شکل میگیره نسبت به تصویری که ما از اون فرد داریم و این پدیده، عاشق شدن یا (falling in love) نامیده میشه.
بعد از اون ما یه قرارداد (Contract) حسابشده با اون فرد منعقد میکنیم که مطمئن بشیم تا آخر عمر در کنارمون میمونه و ما رو کامل میکنه و ترک نمیکنه، چون ترک کردن ما یا به هم زدن این قرارداد پیامدهای سنگین و پرهزینهای رو در بر داره.
بعد از اون ما به روند زندگی و روزمرگی مشغول میشیم اما به تدریج به نظر میرسه که این «شخص دیگر» دیگه جوابگوی مسئلهی ما نیست. اون فرد دیگه اونطوری که باید (یعنی کامل کردن و خوشحال کردن ما) رفتار نمیکنه. احساس فقدان درونی ما که موقتاً به واسطهی یه تصور موهومی (همینکه بودن در کنار دیگری میتونه به ما احساس تعلق و کامل بودن بده) پوشیده شده بود، برمیگرده. احساس ناکافی بودن، تنهایی و ترس دوباره پدیدار میشه اما این بار ما توی ذهنمون این احساسات رو به اون «شخص دیگر» نسبت میدیم و میگیم اون باعث و بانی این احساسات ماست.
در صورتی که اینطور نیست. در واقع داریم همون ویژگی اساسی Ego رو تجربه میکنیم، همون احساس فقدانِ اساسیِ درونی که قبلاً هم وجود داشته و دنبال چارهی درستی براش نبودیم. ممکنه اون «شخص دیگر» رو به خاطر این درد محکوم کنیم، اما؛
It's egoic pain.This is the pain that arises out of love-hate relationships
توجه: این متن یک ترجمه است و شیدا راعی هیچ دفاع یا ادعا یا حقوقی در قبال محتوای آن ندارد. شما هم ندارید، هیچکس ندارد. منبع این گفتهها متعاقباً در چانال لایتلثرجی منتشر خواهد شد.
با توجه به اینکه اینجا کمی نامنظم و از هم گسسته نوشته میشه و من راهی برای مرتب کردن و طبقهبندیش به ذهنم نمیرسه، لازم میبینم این توضیحات رو بدم.
توصیهی شیدا راعی به شما حاضران و آیندگان، برای بهتر ارتباط برقرار کردن با نوشتههای اینجا و گیج نشدن اینه که تصور کنید چند فرد متفاوت دارند توی این وبلاگ از ماجراهای خودشون مینویسند. مثلاً مردی که ۱۵۴ سانتیمتر قد و ۹۲ کیلو وزن داره و از نگرانیهاش در مورد ظاهر چاق و کوتاهش حرف میزنه. فردی که عاشق الههای به نام اسمورودینکاست و در مورد عشق حرف میزنه (کتگوری اسمورودینکا و عشاق جان). فردی که قصد داره خودکشی کنی و نوشتههایی در این مورد مینویسه (کتگوری Suicide notes). فردی که سعی داره با نگاهی منطقی به مسائل بپردازه (آروغهای منطقی). فردی که سعی داره احساسات و درونیات و رویاهای شخصیش رو به کلمه تبدیل کنه (Ivory tower). و گاهی یک یا چند تن از این افراد در هم ترکیب میشن، به عنوان شخصیتهایی در هم تنیده و واحد حرف میزنند.
بهترین راه اینه که هر متن رو به عنوان یک نوشتهی مستقل و بدون جستوجوی سرنخی در مورد نویسندهش یا بدون در نظر گرفتن پیشزمینهای که از دیگر نوشتههای این وبلاگ و نویسندهش دارید بخونید.
هوی اسمورودینکا،
دوباره میخواهم خودم را تنبیه کنم. اما میترسم، میترسم چون هر چه پیش میرود بیشتر احساس علف هرز بودن پیدا میکنم. خاصیت علف هرز این است که بدون تلاش خاصی، با همه چیز سازگار میشود، به همه چیز (حتی تنبیه) عادت میکند، همیشه میماند. سازگاری و عادت چیز بدی نیست اما نه وقتی که به واسطهی سقوط و انحطاط منفعلانه ایجاد شود. مکانیسم این تنبیه به این صورت است که قبول کردم تا تابستان کمک دستش اینجا را بگردانم. این یعنی دوباره همهی وقتم پر میشود. البته او هم با گفتن «سیبیلت را چرب میکنم»، مرا که دو سال است مثل یالغوزها و تهیدستان زندگی میکنم، وسوسهام کرد. مهمتر از اینها احساس کردم با محدود شدن وقتم کمتر هرز میروم. مجید -مغازهی بغلی- عادت دارد روزی چند بار بیاید اینجا تا جملهی «بیا بخورش» را از رضا بشنود. حالا اما دیگر رضا نیست که «بیا بخورش» را به او بگوید، چرا که من جایگزین رضا شدهام. من هم که فقط در کوتاهمدت خوشنمک و با حوصلهام، نمیتوانم هر بار با روی خوش به مجید نگاه کنم. جملهی «بیا بخورش» هم که به خوردن دستگاه تناسلی مردانه اشاره دارد، هنوز تکیهکلامم نشده. شاید بعداً بشود، چرا که من با همه چیز سازگار میشوم. تنبیهی که برای خودم در نظر گرفتهام همین ریاضتهاست، که دوباره در معرض این آدمها باشم تا خوابم نبرد. زندگی در انزوا برایم شیرین و خطرناک است، در معرض آدمها بودن اما همواره اعصابم را خراش میدهد و این خراشها قرار است مرا -اگر واقعا خوابم- بیدارم کند. میگویم اگر، چون علف هرز به همه چیز عادت میکند.
اسمورودینکا، قشنگم، عزیزم، کرونا این روزها دنیا را گرفته. قرار است تعدادی از نزدیکان و اطرافیانمان تا پایان اردیبهشت به واسطهی کرونا به هلاکت یا شهادت برسند. شاید که این فرصتی باشد برای فک و فامیلهای ما که مدتهاست هیچ کدامشان نمردهاند. برخی از مردم از خدا میخواهند که خودشان یا نزدیکانشان زنده بمانند، هرگز این موضوع به ذهنشان راه نمییابد که چرا خدا باید ما و نزدیکانمان را زنده نگه دارد؟ چه دلیلی وجود دارد؟ در مقیاس هستی و ابدیت، چه اهمیتی دارد؟ جدای از این موضوع، اصلاً مردن یعنی چه؟
این همه تنش برای مرگ، در حالی که اطلاعات مستندی در خصوص مرحلهی بعد از آن وجود ندارد. نکند این ترس ناشی از بیاطلاعی باشد؟ مگر زندگی هم آغشته به نوعی بیاطلاعی از آنچه که قرار است رخ دهد نیست؟ پس چرا مردم از «زندگی» به اندازهی «مرگ» وحشت ندارند؟ ماهیت زندگی برایشان روشن است؟
میگویند این ویروس کاری به کار ما ندارد، ولی به ننهباباهایمان، سالمندان و ضعیفترها کار دارد. پس ما هم باید رعایت کنیم، چرا که گفتهاند «به پدر و مادر خود نیکی کنید» و آنها را نکُشید، زیرا که خودشان میمیرند. ولی اسمورودینکا، اگر شرایطی پیش میآمد که من در معرض مرگ میبودم، چه؟ البته که مردنِ من بیاهمیتتر از آن است که بخواهم در موردش حرف بزنم، منظورم از طرح چنین سؤالی این است که در آن صورت، چه بر سر عشقمان میآمد؟ هزاران نامه برای تو نوشتهام و تو روحت هم از این یاوههای سوک خبر ندارد. ولی چه میشود کرد؟ عشق را که نمیتوان به معشوق ابراز کرد. حتی همین کلمهی عشق هم مشمئزم میکند. برخی از کلمهها بیش از حد مستعمل شدهاند. باید قبل از قرار دادن در جمله، وکیوم شوند اگر نه کل نوشته را به گند میکشند. کلمهها فاسد شدهاند اسمورودینکا، به همین دلیل است که نمیتوانم به سؤال «ما چه نسبتی با هم داریم؟» پاسخ سرراستی بدهم. بگذار ما هیچ نسبتی با هم نداشته باشیم، بگذار فقط کمی تو را دوست داشته باشم، با این تأکید که این دوست داشتن هیچ مسئولیتی را متوجه تو نمیکند.
این روزها که سرم شلوغ شده، دلم خیلی کمتر برایت تنگ میشود. شاید فقط سه چهار مرتبه در روز، دورتر شدهای انگار، کمرنگتر، اما همچنان عزیز و دوستداشتنی گوشهی ذهنم نشستهای. با کسی حرف نمیزنم، دلم برای هیچکس تنگ نمیشود، کمفروغ شدن تو اما احساس غریبیست که نمیتوان نادیدهاش گرفت. هر از گاهی، با دیدنِ هر زیبارویی، حافظهی چشمانم تو را یادآور میشود. هر عنصری از زیبایی، برای من نمادی از توست که کمال زیبایی هستی. چرا که معیارهای زیباییِ من براساسِ چگونگیِ تو شکل گرفته. احتمالا وقتی پیر شوی، پیرزنها زیباترین عناصر عالم خواهند بود. وقتی به خاک بپیوندی، زمین.
+ عنوان
درباره این سایت