اولین باری که مُردم، ۱۸ سالم بود. حدود یک سال طول کشید و این خیلی زیاد بود. مردن به خودی خود پروسه‌ی سنگینی هست و وقتی به اندازه‌ی یک سال کش پیدا کنه واقعاً فرساینده می‌شه. بعد از اون یک سال درگیر چیزی شبیه به برزخ بودم تا دوباره متولد بشم. تصور کِرمی که درگیر خلاص شدن از پیله‌ست و در نهایت به شکل پروانه‌ای زیبا پر می‌کشه به سمت بالا، بیش از حد رویایی و به دور از واقعیته. آدمی که از ۲۰ سالگی متولد بشه، وضعیت ناجوری داره. نداشتن هویت، تجربه‌ی همه چیز برای اولین بار، نداشتن فرایندهای عادی و ضروری رشد که هر شخص از بدو تولد طی می‌کنه تا به بیست سالگی برسه و غیره. توی آینه به خودت نگاه می‌کنی و زیاد با چیزی که می‌بینی راحت نیستی. ابتدایی‌ترین تلاش اینه که به تصویر خودت عادت کنی. از توی آینه به چشم‌های غریبه‌ای که نمی‌شناسی نگاه می‌کنی ‌و می‌گی «این اولین باره که کسی از جهنم برمی‌گرده؟» و این مقدمه‌ای می‌شه برای آشنایی بیشتر. همینجا بود که خودگویی شکل گرفت. متولد شدن در ۲۰ سالگی مثل افتادن از آسمون وسط برهوت می‌مونه. بدون اینکه اطلاعات زیادی در مورد خودت، جایی که ازش اومدی و جایی که وسطش افتادی داشته باشی. موضوعات بدیهی برای تو غریب‌اند.  کسی که تازه به دنیا اومده، هر چیزی رو برای اولین بار تجربه می‌کنه. هر چیز تکراری برای دیگران، برای شخص تازه‌متولد‌شده حکم یک تجربه‌ی هیجان‌انگیز رو داره، یه کشف کوچیک. درست مثل ذوق کردن بچه‌ها که از نظر بزرگ‌ترها بی‌دلیل به نظر می‌رسه. 

در عین حال چیزی که هیچوقت نمی‌شه از دستش خلاص شد این واقعیته که تو قبلاً یک بار مُردی. با نگاه به آینه آثار مرگی دردناک رو توی صورت خودت می‌بینی و خطوطی که یادآور گذشته‌‌ای خیلی دور و فراموش‌شده‌ست. گذشته‌ای که هیچ ربطی به آدم فعلی نداره. دو تا آدم با یک بدن، با یک اسم. دیگران تو رو با آدم قبلی اشتباه می‌گیرند و با گذشت زمان، هم خودت رو می‌شناسی و هم آدم قبلی رو و خواه‌ناخواه با کسی که قبلاً به جای تو بوده، احساس نزدیکی و آشنایی می‌کنی‌. اون گذشته‌ی توئه و تو آینده‌ی اون. دو تا آدم نصفه که با مرگ به هم پیوند خوردند. 


سه سال پیش نوشته شده: شهردار مغرور‌.


نگاه‌ کردن به آجرها یا همون برزخ کمی طولانی شد و پیدا کردن هویت جدید از اون هم طولانی‌تر. همه‌ش رو ریزبه‌ریز برای خودم نوشتم و حالا مدتیه که فصل بعدی شروع شده؛ تکوین. و ویژگی مهم این مرحله؛ تردید و ضعف حتی در مواجهه با چالش‌های کوچیک. هر بار اضطراب و افسردگی، شبیه به یه ضربه به هیپوکامپ و روان می‌مونه. و اون‌ها رو برای آسیب‌های بیشتر Prone می‌کنه و اگه این ضربه به قدری شدید بوده که حافظه‌ رو پاک کرده، یعنی همه چیز به یه مو بنده. حالا بعد از چند سال زنگ تفریح، یه ضعف محسوس می‌بینم و حس یه آدم ناتوان با محدودیت‌های ذهنی عذاب‌آور رو دارم. انگار اون آدم قبلی خیلی باهوش‌تر بود، شجاع‌تر بود، کلاً قشنگ‌تر بود. ولی این احمق همه‌ش توی مالیخولیا سیر می‌کنه. 

 

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تکه های زیبا از کتاب های زیبا ارزان فایل نود و شش روز و زمان بیمه عمر در اصفهان پیام بهتر تازه هاي پزشکي آموزش آسان و رایگان کامپیوتر کلاس 8/4 دوره 35 Your Movie آژانس راه سفر